دیدگاه های روانشناسان درباره ی مفهوم خودشکوفایی ـ بخش اول
مفاهیم روانشناسی- آشنایی با مفهوم خودشکوفایی
● خودشکوفایی(سازه ای فراموش شده)
ـ ارزش اکتشافی:
وقتی نظریه ای موجب تحقیقات بسیاری می شود و امکان بسط و گسترش آن در حد وسیعی وجود دارد، می گوییم ارزش اکتشافی آن بالاست.
ـ روان نژند:
نوعی حالت روانی که سبب تغییرات عمیق در هشیاری، فکر و خلق نمی شود. بیماری هایی نظیر اضطراب و افسردگی در این مقوله می گنجد. دیگر سوی روان نژند، روان پریش قرار دارد و اسکیزوفرنی از جمله بیماری های آن می باشد.
ـ فردیت یافتن:
فرایندی است که موجب یکپارچگی شخصیت انسان می شود.
- یکپارچگی در شخصیت:
کارکرد هماهنگ ارگانیسم.
- خود ادراکی فردی:
همان ارجاع به خود است.
- ارجاع به خود:
قضاوت اطلاعات و تجربیات به مبنای یک دیدگاه منسجم شخصی و عدم تاثیر یا تحمیل از قضاوتهای دیگران.
ـ پدیده های زمانی:
هر نوع اطلاعات و تجربیاتی که در طول زندگی فردی، فرد با آن مواجه شده و به ارزیابی آن می پردازد، مثلاً ارزیابی فرد از نقش و کارکرد خانواده اش، همسالانش، پدیده های متعدد اجتماعی، سیاسی و مذهب و ....
ـ حالت بودن:
آنچه ما در زمان حال خود را ادراک می کنیم. این مفهوم به واژه هشیاری نزدیک است.
- کارکرد هماهنگ ارگانیسم:
یعنی فرد دارای تعارض درونی نیست. تفکر وی از پس دو راهی ها برمی آید و از این لحاظ استرس و ناکامی فرایندهای فیزیولوژیک و حیاتی او را تحت تاثیر منفی قرار نمی دهد.
● مقدمه
خودشکوفایی (Self actualization) یکی از سازه های نظری اصلی در روانشناسی انسانگرا است. در روانشناسی انسانگرا ما با بیان و روشی متفاوت مواجه می شویم. از جنبه های مثبت انسان بحث می شود و روش علمی به معنای خاص آن، مانعی برای مطالعه کل جنبه های انسان تلقی می شود. سازه خودشکوفایی بعد از 50 سال از فرمول بندی اولیه آن توسط راجرز (1951) و مازلو (1954)، هنوز هم به عنوان سازه ای تاثیرگذار، دارای کاربردهای مهم برای روانشناسی و دارای ارزش اکتشافی (heuristic value) بالا قلمداد می شود.
● دیدگاه های روانشناسان مختلف درباره ی مفهوم خودشکوفایی
اصطلاحا خودشکوفایی برای اولین بار توسط "کورت گولد اشتاین" به کار رفت. خودشکوفایی از نظر گولد اشتاین در واقع همان انگیزه تشخیص استعدادها درفرد است.
به نظر او این انگیزه ی اصلی و در حقیقت تنها انگیزه واقعی فرد است و سایر انگیزه ها صرفا تجلی آن به حساب می آید. گولد اشتاین از تجربه خود هنگام معالجه ی سربازان دچار ضایعات مغزی به دیدگاهی در مورد ویژگی ارگانیسم سالم دست یافت. به اعتقاد وی ارگانیسم ناسالم کنشی مکانیکی دارد، درحالی که ارگانیسم سالم کار کردی انعطاف پذیر دارد . مازلو معتقد است که انسان های روان نژند شبیه بیماران دچار ضایعه مغزی گولد اشتاین هستند که سعی می کنند از چیزهای ناآشنا و نامأنوس پرهیز کنند تا به این ترتیب تعادل خود را حفظ کنند.
"یونگ" فردیت یافتن را مترادف با تحقق خود می دانست. یعنی یکپارچگی عناصر ناهمگون شخصیت و مبدل شدن آن به الگویی هماهنگ و منحصربه فرد.
به طور خلاصه خصوصیاتی که یونگ برای فردیت یافتگان بر شمرده است از این قرار است:
ـ فردیت یافتگان در سنین میانسالی هستند، چون بحران هایی شدید را که اصل دگرگونی شخصیت در این زمان است پشت سر گذاشته اند.
ـ اینان به مراحل عالی خودشناسی رسیده اند. فردیت یافتگان خود را می پذیرند با همه ضعف ها و کاستی ها.
ـ سومین ویژگی آنان یکپارچگی در شخصیت است.
ـ چهارم، پذیرش طبیعت انسان است، به همین دلیل با انسان های دیگر همدلی بیشتری دارند. منظور از طبیعت انسان یعنی هر آنچه حقیقت انسان بودن است. طبیعت انسان دارای یک سری ضعف ها و قوت ها است. او دارای نیروهای تعقل، عواطف و هیجان خاص خود می باشد و نیز طبیعت انسان دارای نیروهای خطری خاصی است که از آن به عنوان غریزه یاد می شود.
پنجم اینکه، از ناشناخته ها نمی هراسند. این ناشناخته ها عوامل نامعقول، آنچه با عقل و منطق نمی خواند و پدیده های ما بعد الطبیعی را نیز در برمی گیرد.
فیلسوفان اگزیستانسیالیست نیز تعابیر خاصی نسبت به خود شکوفایی دارند.
"رولومی" در کتاب کشف هستی می گوید، مفهوم اراده ی معطوف به قدرت (will To Power) ،که نیچه به کار برده است، همان خود شکوفایی است. مفهوم اراده معطوف به قدرت عبارت است از تحقق خود به کاملترین شکل آن. نیچه می گوید: تنها فرمانی که هر کس باید بی چون و چرا به آن گردن نهد، فرمانی است که استعدادهای او از درون صادر می کنند و قطع نظر از اینکه هر کسی مستعد این باشد که چه بشود، همان قریحه وی باید جهت و همه تلاش ها و به بیان صریحتر اراده او را معین کند: اصالت یعنی انطباق سنجیده و اندیشیده ی آنچه هر کسی هست با آنچه می تواند بشود.
مازلو بعنوان نخستین سخنگوی روانشناسی انسانگرا در کتاب فراسوی طبیعت انسان می نویسد: درسال های سی، توجهم به مشکلات روانشناسی خاصی جلب شد که امکان نداشت بتوان با ساختارهای علمی آن زمان (یعنی رفتار گرایانه، پوزیتیویستی و به اصطلاح علمی) به آن پاسخ گفت. سوالاتی برایم مطرح شد که لازم بود با نگاه دیگری به مسایل روانشناسی بنگرم.
مازلو معتقد بود که روانشناسی به طور کلی بر جنبه ی منفی، بیمارگونه و حیوانی انسان ها متمرکز است و امیدوار بود که روانشناسی انسانگرا به جنبه های مثبت آدمی توجه کند و بدین ترتیب دانشی فراهم شود که تا بتوان به کمک آن نظریه جامع انگیزش انسان را تدوین کرد، نظریه ای که هم جنبه های مثبت و هم جنبه های منفی انسان را در بر می گیرد.
وی سپس به ابداع هرمی برای نشان دادن سلسله مراتب نیازهای انسان بر حسب شدتشان کرد که عبارت اند از: