برجستگی گردن

در پایان سال اول رزیدنتی جراحی عمومی مفتخر به دریافت جایزه سالانه خرگوش نیروبخش شدم. خوشحال بودم که هفته ای 80 ساعت موظف خود را کار می کردم. زندگی را با سه ساعت خواب در شبانه روز می گذراندم و به ندرت چیزی غیر از قهوه، صبحانه مرا تشکیل می داد...

گروه بیماریها گوپی 471

در پایان سال اول رزیدنتی جراحی عمومی مفتخر به دریافت جایزه سالانه خرگوش نیروبخش(1) شدم. خوشحال بودم که هفته ای 80 ساعت موظف خود را کار می کردم. زندگی را با سه ساعت خواب در شبانه روز می گذراندم و به ندرت چیزی غیر از قهوه، صبحانه مرا تشکیل می داد. البته گاهی سر میز شام با دوستان خوابم می برد، اما نمی خواستم اجازه دهم که تنها به این علت که رزیدنت جراحی هستم از آنچه در نیویورک می گذرد غافل بمانم. من یوگا انجام می دادم و هرموقع می توانستم ورزش می کردم. فکر می کردم نسبتا سالم هستم. مرخصی سال یک را در کارنیوال برزیل گذراندم و سال بعد به عنوان داوطلب با یک گروه جراح پلاستیک به اکوادور رفتم. در آن زمان 29 سال داشتم و فکر می کردم بعدها برای استراحت کردن (و صبحانه خوردن) وقت هست...  
همه چیز در اواسط ژوین سال دوم رزیدنتی ام تغییر کرد، زمانی که ناگهان 80 ساعت کار در هفته را متوقف کردم و مجبور شدم 80 ساعت در هفته به استراحت بپردازم.
وقتی از چیزی نام می بَ;رید، انگار به آن حیات می بخشید. سرطان تیرویید من نیز در روز دوشنبه 12 ژوین متولد شد. آن روز را به روشنی به خاطر دارم. در آن ماه در بیمارستان بازنشستگان ارتش(2) مشغول بودم خیل سربازان قدیمی از درمانگاه جراحی عروق عقب نشینی کرده بودند. در سکوت حاکم بر اتاق معاینه، یادم هست کلام پاتولوژیستی را که نتیجه آسپیراسیون سوزنی ام را مرور کرده بود. به من گفت: ظاهرا پاپیلاری کارسینوم کلاسیک است . . . درست شبیه عکس کتاب است .
ناگهان من از زمان حال خارج شدم و در توالی ای از رویدادها که مرا تا این لحظه کشانده بودند فرو غلتیدم. به یاد آوردم که چگونه همین دو هفته پیش متوجه وجود یک برجستگی در گردنم شدم که قبلا هیچ گاه وجود نداشت، که چگونه تکنیسین سونوگرافی در سمت چپ اثری از بافت طبیعی تیرویید مشاهده نکرد، که چگونه مستقیما از بخش سونوگرافی به سراغ یکی از اساتید جراحی خودمان یک استاد خبره تیرویید- رفتم و برجستگی گردنم را و توده 5 سانتی متری کلسیفیه ای را که درون آن خفته بود، به وی نشان دادم، که چگونه او گفت می تواند عمل مرا در برنامه هفته بعدش بگنجاند، که چگونه قرار بود این آخرین ماه رزیدنتی ام باشد و بعد از آن دو سال تحقیقات آزمایشگاهی را در برنامه داشتم، که چگونه به تازگی ویزای چین گرفته بودم تا تعطیلات قبل از شروع دوره تحقیقاتی را در آنجا بگذرانم. از اینها گذشته، فکر می کردم که چگونه اصلا احساس بیماری نمی کردم. در خلوت به فکرم خطور کرد که شاید بالاخره بتوانم شخصیتم را با هیپرتیروییدیسم توجیه کنم اما افسوس که یوتیرویید بودم.
در وسط این ماجرا رزیدنت ارشد مرا صدا کرد و از من خواست مقدمات عمل بیمار بعدی اتاق عمل را انجام دهم. به طور کاملا عکس العملی به او گفتم: حتما. اما در حالی که به سوی مرکز جراحی های سرپایی می رفتم، اصلا نمی توانستم تمرکز کنم.
آیا با این وضع می توانستم به چین سفر کنم؟ کی باید به والدینم خبر دهم؟ آیا دوره تحقیقات آزمایشگاهی را می توانستم به موقع شروع کنم؟ سعی کردم به افکارم جهت دهم اما فایده ای نداشت. با آنکه احتمالا آن توده تیرویید سال ها در گردن من بوده است، گویی به سرعت به سلول های ناحیه خودآگاه من متاستاز داده بود و مرا واداشته بود آن را به عنوان یک واقعیت بپذیرم. با رزیدنت ارشد تماس گرفتم و برایش توضیح دادم که در مابقی روز به درد هیچ کار دیگری نمی خورم.
من مرد 29 ساله ای بودم که سابقه خانوادگی از سرطان تیرویید یا تابش اشعه به سر و گردن نداشتم و هیچ یک از اعضای خانواده ام تعطیلات خود را درچرنوبیل نگذرانده بودند، پس این دیگر از کجا سبز شده است؟
از هرجایی که آمده باشد، می دانستم که به کجا خواهد رفت. تنها گزینه واضح، مراجعه به یکی از اساتید در یکی از بیمارستان های آموزشی خودمان بود. در زمانی که انترن بودم دو دوره با او بخش گذرانده بودم. شاهد انجام چند عمل تیروییدکتومی توسط او بوده ام و خوب می دانستم که از نظر فنی چه انتظاری باید داشته باشم. مایل بودم جراحی در زودترین زمان ممکن انجام شود تا بتوانم به زندگی ادامه دهم و مسافرتم را به چین انجام دهم.
با آن که دانش بالینی ام از سرطان تیرویید و پیش آگهی عالی آن مایه قوت قلب خودم بود، انتشار خبر بیماری من در ابتدا بسیاری از دوستانم را حیرت زده کرد. اوایل نمی دانستم چرا. این طور به نظر می رسید که می دانستم خوب خواهم شد و از این بیماری نخواهم مُرد. به عنوان یک رزیدنت جراحی، به این نتیجه رسیده بودم که بیماران سرطان از بدحال ترین بیماران هستند: به خصوص مبتلایان به سرطان کولون، پستان، پانکراس و ریه. اینان بیماران سرطانی واقعی هستند، نه من. قرار نبود من ظرف 6 ماه بمیرم، سیستم ایمنی من سرکوب نشده بود و برخلاف بسیاری از بیمارانی که از آنان مراقبت کرده ام دچار عقیمی نشده بودم. من بی نهایت خوشبخت بودم. قرار بود تحت عمل جراحی قرار گیرم، بهبود یابم و کارم را از سر گیرم، با تمام قوا بدوم و مانند دوران انترنی قله های موفقیت را یکی پس از دیگری فتح کنم. قرار بود یک عضو کامل بدنم با یک قرص کوچک آبی جایگزین شود، و گرنه چیز دیگری در من تغییر نمی کرد. اما خیلی زود دریافتم که برای دوستانم مهم نیست که یافته های سونوگرافی یا آسیب شناسی چه بوده اند؛; آنان فقط می خواستند بدانند که آیا حال من بهتر خواهد شد یا نه.
اینگونه بود که با پشتیبانی همکاران، خانواده و دوستانم، توده ای که به اندازه یک توپ کوچک بود در 19 ژوین از گردنم خارج شد.
تجربه ام در اتاق ریکاوری شبیه غوطه وری در یک غبار غلیظ بود. تاثیر بیهوشی هنوز کاملا برطرف نشده بود. ماسک اکسیژن، مخاط خشک شده بینی، درد شدید و جهنمی گردن . . . و البته کمردرد. چرا؟ به قول استادم: همه چیز خوب پیش رفت . رزیدنت ارشد لبخندی زد و دستی به سرم کشید. آنان از من خواستند صحبت کنم من این کار را کردم- و آنها به آرامش رسیدند. پدرم که در کنار تختم حضور داشت گفت امیدوار است پرستاران مهربانی داشته باشم. چشمانم را به سوی او گرداندم او می دانست حال من خوب خواهد شد.
شب اول سخت ترین شب بود. گردنم کاملا بی حس بود و کمرم بی اندازه درد می کرد. دستگاه فشارنده متناوب که به پاهایم متصل بود، همان دستگاهی که بارها به بیمارانم گفته بودم تنها احساسی شبیه به ماساژ در پاهایشان ایجاد می کند، موقع خوابیدن عجیب آزارنده بود. علاوه بر این، نمی توانستم بفهمم چرا هر دو ساعت یک بار ادرار می کردم. تلاش بسیار زیادی کردم تا در حالت درازکش در ظرف پلاستیکی مخصوص ادرار کنم و تازه آن هنگام فهمیدم که چرا برخی از بیماران مرد خود را از تخت بیرون می کشند، فقط برای آنکه بتوانند بایستند. مایعات وریدی با سرعت 100mL/h به من تزریق می شد. در حدود ساعت یک بامداد، توان آن را یافتم تا خود را از روی تخت بلند کنم و سرعت تزریق را به 50mL/h کاهش دهم تا بلکه به خودم و مثانه ام استراحتی بدهم. طبیعتا پیش از راند صبحگاهی استاد، سرعت تزریق را مجددا به 100mL/h برگرداندم.
بعد از دو روز در بیمارستان و عیادت یا تماس تلفنی تقریبا تمامی رزیدنت ها و دوستانی که می شناختم، بالاخره به خانه رفتم. بسیار بی حال و خسته بودم و اشتهایم اصلا خوب نبود. در روز چهارم بعد از عمل با احساس نسبتا ناراحت کننده مورمور شدن دست ها و پاهایم از خواب برخاستم. از روی کنجکاوی مقابل آینه ایستادم و روی عصب فاسیال خود دقت کردم، تکانه ای عضلانی در اطراف بینی و دهانم ایجاد شد. در هاله ای از تردید به بخش اورژانس مراجعه کردم. پزشک آنجا را که آشنایم بود ملاقات کردم. او گفت: چه جالب، علامت چووستوک . رزیدنت ارشد بعد از معاینه مرا به خاطر غذا نخوردن مواخذه کرد و بدون معطلی کلسیم خوراکی برایم شروع شد.
راحت بگویم، وقتی به خانه رسیدم اصلا نمی دانستم با خود چه باید بکنم. هرچه بود، یک هفته دیگر رزیدنتی من به پایان می رسید، پس از تاریخ یکم ژوییه دیگر از من انتظار نمی رفت جای خاصی باشم. در ابتدا از اینکه مجبور بودم مسافرت چین را ملغی کنم به ستوه آمده بودم. اگر سرطان فقط یک چیز را از من سلب کرده بود فرصت مسافرت کردن بود، چیزی که به آن واقعا عشق می ورزیدم. بدون آنکه فشاری برای شروع یک شغل جدید احساس کنم، قرار بود فقط استراحت کنم، کاری که واقعا هیچ وقت انجام نداده بودم. هرچه باشد، من برنده جایزه خرگوش نیروبخش بوده ام.
شروع به مطالعه کردم. هرچه می توانستم درمورد تیرویید خواندم: مقالات، فصول کتاب های جراحی، حتی طب سنتی چینی و متون طب آیوروِ;دیک(1) هندی را مطالعه کردم. اگر هیچ یک از عوامل خطر شناخته شده را نداشته ام، پس چه نوع عدم تعادلی در بدن یا در مرکز انرژی من می تواند علت این مشکل باشد؟ مشتاق بودم تجاربم را با دیگران تقسیم کنم و سر در بیاورم که بر آنها چه گذشته است. ترتیب وقایعی که برایم رخ داده بود را روی یک وبلاگ اینترنتی نوشتم و علاوه بر آن به تعدادی از اعضای یک گروه اینترنتی بازماندگان سرطان تیرویید ایمیل زدم.
زندگیم به صورتی عکس آنچه که در دوران رزیدنتی تجربه کرده بودم می گذشت. این اولین بار از زمان کودکستانم بود که تنها مسوولیت هایم، انجام فعالیت های زندگی روزمره بودند. با این حال هرگز احساس هیپوتیروییدی به من دست نداد و این را مدیون برنامه جدید کشیک های دوساله (2) هستم که در ارتقای بهداشت خواب و سطح انرژی من نقش بسزایی داشت.
در هر حال، بدون دستگاه پیجر(1)، بدون برنامه رزیدنتی و بدون غده تیرویید، با گذشت زمان احساس کردم نمی توانم دست روی دست بگذارم. با وجود همه دشواری ها، رزیدنت بودن یک برنامه انصافا اجتماعی است. در دوران رزیدنتی علاوه بر ابراز صمیمیت همکاران، هر روز بیماران تازه ای را ملاقات می کردم و به عنوان رزیدنت مشاور همیشه افرادی بودند که به وجود من نیازمند بودند. مسلما هنوز می توانستم دوستان و خانواده ام را ببینم، اما انگار این کافی نبود. یک روز تمامی کلکسیون CD هایم را یک به یک به مردمان عادی و تصادفی شامل نوازندگان خیابانی، مدرسین آموزشگاه های موسیقی و مشتریان فروشگاه دانکین دوناتس(2) دادم.
زمانی در بحبوحه گرمای هوا، به سرنشینان مترو، کارگران ساختمانی و دستفروشانی که با اجاق های قابل حمل کباب می پختند و درکنار خیابان عرضه می کردند آب یخ می دادم. تمام قفسه ام را خالی کردم و نیمی از کتاب هایم را به بیمارستان منطقه ای که در آن دوره دیده بودم اهدا کردم. اوضاع قفسه ام که صدها عکس از مسافرت های قدیمی ام را در خود جای داده بود، با اوضاع خاورمیانه در آن تابستان داغ فکر پروژه دیگری را به ذهنم متبادر ساخت. با کمک دوستانم حروف کلمه PEACE را روی تخته های مشکی بزرگی در آوردیم و هر حرف را با عکس های مردمان و مناطق مختلف سرتاسر جهان پُر کردیم. این پروژه را در پارک مرکزی (Central Park)، ایست ویلج (East Village)، میدان اتحاد (Union Square) و کاخ سفید (White House) اجرا کردیم. تابستانی بسیار به یاد ماندنی در نیویورک بود و من خیلی زود مسافرتی که نرفته بودم را از یاد بردم.
این موفقیت های به ظاهر کوچک بخشی از دوران بهبودی مرا تشکیل می دادند. با آنکه والدینم مرا ترغیب می کردند که جز استراحت هیچ کار دیگری نکنم، بخشی از دوران نقاهت من شامل یافتن راهی برای تقسیم تجاربم با دیگران و وسعت بخشیدن به دامنه آگاهی هایم بود. بخشی از آن نیز شامل برنامه ریزی روزانه بود تا بتوانم بازی های جام جهانی را تماشا کنم. بخشی از آن شامل نشان دادن اسکار جراحی و خندیدن با دوستانی بود که مرا Pez Dispenser(3) خطاب می کردند. بخشی از آن اجرای آیین هرروزه صبحگاهی شامل تمرکز(4)، کیگونگ(5) و یوگا بود. بعد از آن موقع صبحانه بود. سپس قرص های کلسیم، لووتیروکسین و مقدار زیادی آب. این برنامه روتین شده بود. احساس سلامت و آرامش می کردم. در حالی که تمام امکانات نیویورک در اختیارم بود و هیچ برنامه کشیکی دست و پای مرا نبسته بود، حسی در درون مرا تشویق می کرد از خانه بیرون بروم و وارد اجتماع شوم. صدای همهمه نیویورک را می شنیدم که مرا فرا می خواند، اما داشتم یاد می گرفتم که به وقت ضرورت آن را نشنیده بگیرم و درعوض به ندای مددخواهی کالبدم پاسخ دهم.
اگر در دوران بهبودی تنها یک چیز آموخته باشم آن است که برای بهبودی، زمان لازم است. بهبودی لزوما در گرو مسافرت به سرزمین های دور یا شرکت مستمر در میهمانی های شبانه نیست. بهبودی یعنی به رسمیت شناختن بیمار درون و فرصت دادن به او برای ترمیم روح و جسمش.

منبع Golinko MS A bump in the neck JAMA December 27 2006 296 2901 2
هفته نامه نوین پزشکی