کودک و نوجوان نمایش نسخه اصلی

آموزش و پرورش سنتی و سرمایه داری علمی

مطالعه مقوله آموزش و پرورش در کشور ما، همیشه همراه با نگرشی تاریخی بوده است مثلا در بررسی این مقوله گفته می شود که سیستم آموزشی ما از کدام کشور اقتباس شده و یا شبیه کدام کشور است.

گروه آموزش و پرورش گوپی 3569

مطالعه مقوله آموزش و پرورش در کشور ما، همیشه همراه با نگرشی تاریخی بوده است مثلا در بررسی این مقوله گفته می شود که سیستم آموزشی ما از کدام کشور اقتباس شده و یا شبیه کدام کشور است.  
اما بررسی محتوای سامانه آموزشی کشور غالبا در نقدها و تحلیل ها مغفول واقع شده است. این نوشته سعی دارد علاوه بر کنکاشی در محتوای فعلی نظام آموزشی کشور تعدادی از آسیب های آن را گوشزد و مقایسه ای اجمالی بین آن و نظام سنتی آموزشی کند.
گذری معرفت شناسانه بر طریقه کسب معرفت در سامانه آموزشی سنتی کشور، این حقیقت را روشن می کند که نظام سنتی تعلیم و تربیت، علم و دانش را با نگاهی اصیل می نگریست. علم و دانش ارزش ابزاری نداشتند و همگان بنا بر مصطلح فلسفی به دنبال علم بما هو علم بودند علم به عنوان پدیده ای مقدس تلقی می شد و عالمان نیز به سبب وجهه علمی خود مورد تکریم واقع می شدند و در یک کلام نظام آموزشی، نظامی معلم محور بود. معلم درس در حیطه فعالیت خویش تام الاختیار بود و قدرت و عزت در اختیار کسی بود که علمی دارد و در حال آموختن آن است. حاصل اینکه متعلم حاضر در کلاس درس در حد وسع خود علم آموزی را ادامه می داد و در غایت امر فرهیخته ای در حد و اندازه های خود می شد و یا از همان ابتدا به تحصیل نمی پرداخت. نظام آموزشی نظامی فرهیخته پرور بود و نه نخبه پرور.
بعد از انقلاب اسلامی نظام آموزشی پرورشی کشور ما دچار یکی از آفات مزمن خویش شد و آن الگوبرداری از مدرنیسم چپ بود. دولت گرایی ناشی از مدرنیسم چپ سبب شد که آموزش و پرورش جایگزین خانواده شود. اوج این روند سپردن نقش خانواده به مربیان امور تربیتی بود که اکنون شاهد آن هستیم.
ماحصل این جریان کوچک و کوچکتر کردن نقش خانواده و نیز نهادهای مذهبی در پرورش بود. در این الگو این خانواده است که باید خویش را با آموزش و پرورش تطبیق دهد ولی در ایران ما که نهاد خانواده دارای یک اصالت مستحکم ا ست پیاده شدن این تفکر با مشکلاتی همراه بوده و هست. طبیعتا نتیجه این می شود که خانواده در مقابل نظام آموزشی قد علم کند همان طور که اکنون قد علم کرده است.
این در حالی است که معلم گرایی به معنی سنتی آن نوعی خانواد ه گرایی است چرا که معلم با خانواده خود زندگی می کند و خانواده گرا بودن یعنی دیدن دانش آموزان به عنوان فرزند. این خود خانواده است که در این الگو نهاد فرهیخته پروری است و این همان است که انقلاب اسلامی واقعا به دنبال آن می گشت.
ولی در الگوی فعلی، آموزش و پرورش همانند یک پادگان است که همه چیز با نظر مقامات اداری فوق تعیین می شود و معلم مسلوب الاختیارترین شخص آن است یعنی مهمترین عنصر آموزش و پرورش بی اختیارترین شخص آن می شود تا جایی که دیگر حتی شاگردان نیز حرمت او را پاس نمی دارند.
از سویی دیگر چون مدرنیسم چپ در کشوری مثل ایران که خانواده در آن بسیار قوی است رخ نمی دهد آموزش و پرورش به یک کشور فیودالی مبدل می شود که شاه و وزیر آن در ادارات کل آموزش و پرورش استان ها نشسته اند و خان های آن در ادارات آموزشی شهرها به دیکته کردن می پردازند.
آموزش و پرورش سنتی ما فرهیخته پرور بود و آموزش و پرورش فعلی ما نخبه پرور است به همین دلیل بعد از چند سال دست به نخبه پروری و نه فرهیخته پروری زده می شود. در این جریان مدارس به چند نوع تقسیم می شوند در واقع مدارس به دو گروه اصلی تقسیم می شوند مدارس عادی دولتی و مدارس غیرانتفاعی یا نمونه مردمی. اولین نتیجه این تقسیم استقرار تبعیض و بی عدالتی در آینده همین جمعی است که فعلا در حال تحصیل اند و بعدا جامعه را تشکیل می دهند.
با این تقسیم تبعیض آمیز بی عدالتی برای همیشه در جامعه تثبیت می شود و آثار آن در جامعه مستقر می شود. اکثریت جامعه را همین دانش آموزان مدارس عادی و دولتی تشکیل می دهند و طبیعتا اینها باید برای ورود به دانشگاه سعی و تلاش بیشتر از آ نچه دانش آموختگان حداقل مدارس غیرانتفاعی انجام می دهند به خرج دهند.
تصادم این سعی و تلاش مضاعف با بی عدالتی موجود در آموزش و پرورش تبعاتی همچون اغتشاش، اعتراض و عقب ماندگی در پی خواهد داشت. این جمعیت که اکنون حاصل تلاش خویش را نقشی بر آب می بینند وارد جامعه می شوند و حق دارند که ساختار اجتماعی جامعه را دشمن خویش بدانند و آن را در معارضه با پیشرفت خود تلقی کنند و از آنجا که این جمعیت اکثریت را تشکیل می دهند، تفاهم اجتماعی در این فرایند کمرنگ می شود و این اکثریت به سرخوردگانی پرخاشگر تبدیل می شوند. سازمان های خلافکار در جامعه ریشه می دواند و همین قشر مسببان آن هستند. این قشر برای تخلیه روانی خود به کارهای خلاف سازمان دهی شده روی می آورند تا خلا ناشی از سرخوردگی اجتماعی خویش را جبران کنند. درست همانند سرنوشت آمریکای امروزی که بی عدالتی در درون را با ظلم جهانی جبران می کند.
نظری به جانب دیگر قضیه می اندازیم: در کنار این عده که از درس و تحصیل بازمانده اند و هریک به شغلی کاذب گرویده اند عده ای حداقل با تمهیدات دولتی وارد دانشگاه ها می شوند.
آیا در دانشگاه وضعیت آموزشی چیزی جز آموزش و پرورش است؟ یا نه، در دانشگاه ها علم ارزش ذاتی دارد برخلاف آموزش و پرورش که این گونه نبود؟
نظام دانشگاهی ما الگویی است از نظام دانشگاه های غربی که تحت تاثیر مستقیم سرمایه داری و متناسب با اهداف آن بنا شده اند اگر سرمایه داری را به لیبرالیسم اقتصادی تعریف کنیم و آن را نظام اقتصادی براساس شهوت رها شده بشناسانیم می توانیم بگوییم که سرمایه داری به دنبال ارضای شهوت های انسانی براساس سرمایه است و آرمانی جز شهوت انسانی را تصور نمی کند و سرمایه داری برای ارضای غرایز و شهوات انسانی هیچ هنجاری را بر نمی تابد و هیچ ارزشی را تحمل نمی کند و به شدت هنجارشکن است. از این رو مدرنیسم، سکولاریسم و سرمایه داری جریان هایی بودند که باهم آغاز شده اند و به محض ورود در هر جامعه ای آن را با بی ارزشی مطلق روبرو ساخته اند. انسان بی هنجار یک انسان سرگشته است. به همین دلیل افسردگی، خودکشی، خشونت و پرخاشگری جزء جدایی ناپذیر جوامع با حاکمیت سرمایه داری است.
دانش نیز در سرمایه داری متفاوت می شود. زیرا در این گونه جوامع اعتبار دانش از این جهت است که غرایز را ارضا کند. دانش سرمایه داری یک دانش ابزاری است و بر یک نوع عقلانیت ابزاری بنا می شود و برای دانش هیچ گونه شرافت ذاتی قایل نیست. دانش تا هنگامی که وسیله ای برای ارضای شهوت باشد شریف است و در غیر این صورت از صحنه زندگی حذف می شود.
لذا فرهیختگی در سرمایه داری وجود ندارد آنچه که هست علم تجربی است یعنی علمی که در کاربری تکنولوژی به کار آ ید. علمی که تابع حدس ها و ابطال هاست و ملاک حاکم بر آن ابطال پذیری آن است.
سازمان های دانش نیز براساس همین تعریف بنا می شود. دانشگاه یک سازمان فرهیخته پرور نیست بلکه کارخانه کارشناس سازی است. محلی است برای گسترش علوم فنی و دانش ابزاری. حتی در مورد علوم انسانی نیز به روش های کمی روی آورده نتیجه می شود تا با دستکاری در جامعه انسانی و روح انسان ها جامعه در جهت سرمایه داری هدایت شود و این روند اجتماعی کردن نامیده می شود! بنابراین فرزانگی از دانشگاه های سرمایه داری رخت بر می بندد.
اصولا فرهیختگی و فرزانگی چیزی است که ریشه در سنت دارد و حوزه ها که بر سنت تاکید می کنند بر فرهیختگی استوارند. ولی دانشگاه که به طور طبیعی با حوزه سر و کاری ندارد نهادی است ضد فرهیختگی.
دانشگاه های سرمایه داری رو به آینده اند. در سرمایه داری حال و گذشته ای وجود ندارند و هرچه هست آینده است. به همین دلیل دانشگاه در الگوی غربی ضد تاریخ است و لذا فلسفه تحلیلی جانشین سایر روش های فلسفی می شود. در این دانشگاه معرفتی قابل قبول است که آینده صرف باشد و گذشته های ابطال شده فاقد کوچکترین ارزشی هستند و حتی اگر دانشگاه درکشوری که حاکمیت آن بر اساس سرمایه داری نیست فعالیت کند ذاتا غیربومی است و با دانش های بومی که حوزه های علمیه آن را یدک می کشند سر و کاری ندارد.
دانشگاه غربی سنت را دست آویزی برای تمسخر خود قرار می دهد و فقط در حد تزیینی و فانتزی به آن می پردازد، به علوم تجربی وارداتی گرایش شدید داشته و تولید علم و دانش بومی را در نظر نخواهد داشت. دانشگاه ترجمه را به عنوان شاخص رشد علمی می پذیرد که همانند تسلسل به هیچ جا ختم نخواهد شد.
اولین اثر این بیماری، بومی نشدن دانش ها و علوم است. چون شرط اولیه بومی شدن علم ، دایر شدن آن در چرخه علمی درون کشوری است.
تحقیر تولیدات داخلی و تمجید از مشابه خارجی که از دانشگاه ها آغاز می شود به تدریج به فرار مغزها و فرار فکرها منجر خواهد شد و حتی اگر جسم ها در داخل کشور بمانند فکرها در فضای خارج از کشور بازدهی می کنند.
شاخص رشد علمی کشور از خارج تعیین می شود و هر دانشگاهی که آمریکا و غرب آن را معتبر بداند در جهت علمی معتبر است. فرهنگ علمی آن است که مطالعات تجربی را سرلوحه کار خویش قرار دهد و مطالعات عمیق و فلسفی را به کناری می نهد. همه الگوها از دانشگاه های غرب اقتباس می شود. حتی نوع مقاله ها، تصنیف ها و حتی تنقلات و نوشیدنی ها نیز نمونه الگوبرداری شده ای از دانشگاه های غرب است و کار تا جایی پیش می رود که نام وزارت فرهنگ و آموزش عالی به وزارت علوم، تحقیقات و فناوی تغییر می یابد.
در نتیجه این رویکرد در فضای علمی کشور حوزه های علمیه نیز به لاک خویش می خزند و مباحث آنها روز به روز انتزاعی تر می شود و موضوعات غیر واقعی و غیر موجود میزان فضل را تعیین می کنند. توان حل مسایل مستحدثه کاهش می یابد و این امر موجب دوری حوزه از جامعه و سیاست می شود.
برای جلوگیری از این وضعیت باید آموزش و پرورش را به حالت سنتی و معلم پروری برگرداند.
قدرت آموزشی را کاملا معکوس کرد و همه اختیارات را به معلم سپرد. می بایست عزت معلم و عالم بازنگری شود تا رشد و شکوفایی علمی را شاهد باشیم که این همان اصالت دادن به دانش در یک جامعه است که وقتی با ساختار تطبیق پیدا کند به حکمت تبدیل می شود و ما جامعه ای حکیمانه خواهیم داشت که خود مقدمه ای برای بومی کردن دانش ها است و دانشگاه ها را از بحران مشروعیت نجات می دهد و آنها را به ایرانی بودن نایل می کند.

سارا محمدی نژاد
روزنامه رسالت