تنها درجاده پرسنگلاخ زندگی
با یک زن سرپرست خانوار
کاسه چشم هایش پر از اشک می شود اما به زور از فرو ریختنشان جلوگیری می کند. چقدر اسمش به چهره اش می آید؛ معصومه. وقتی به او می گویم که با وجود شوهری معتاد و دایم الخمر نباید بچه دار می شد، گریه امانش نمی دهد و کلمات لرزانش می گوید ناخواسته همچون حیوان.
او معصومه معمری است زنی 51 ساله که سال هاست سرپرست خانواده است، اما داستان زندگی اش بیشتر شبیه قصه هاست. او 20 سال پیش با توصیه فامیل به عقد مردی درآمده که به محض رفتن زیر یک سقف، اعتیادش رو شده است و همیشه کتک و کتک و کتک. می گوید شوهرش خیلی بداخلاق و خشن بود، می گوید وقتی زهرماری اش دیر می شد زیر همه چیز می زد.
معصومه تعریف می کند که یک سال پس از ازدواجش چطور صاحب فرزند پسری شده که از یک پا معلول بوده است. می گوید وقتی درد زایمان بر او غلبه کرده، شوهرش که حسابی کتکش زده بود، از خانه رفت و او ماند و درد. می گوید همسایه ها کمکش کردند تا به بیمارستان برود، می گوید آن روز آن قدر تنها بوده که امروز پس از گذشت سال ها هنوز از یادآوری آن دلش به درد می آید. معصومه هیچ وقت طعم عشق و آرامش را نچشیده است. می گوید وقتی پسرم به دنیا آمد، شوهرم گفت بچه چلاقت را بردار و برو، منم هم رفتم پیش مادرم. پسر او تا 9 ماهگی پاهایش در گچ بوده، در حالی که فقر هر لحظه حلقه محاصره را بر او و مادر تنگ تر می کرده است. پسر معصومه الان یک پایش می شلد آن هم به خاطر بی قیدی پدرش. اینها را که می گوید خاطره اش آنقدر تلخ است که معصومه دوباره گریه اش می گیرد و کاسه چشمش پر از آب می شود.
دلش خیلی نازک است یا بهتر بگویم خیلی دل نازک شده از بس که فقر و نداری بر سرش هوار شده است. می گوید وقتی پای پسرش را با هزار درد و رنج عمل کرده و او سلامتش را به دست آورده، شوهرش دوباره سر و کله اش پیدا شده و قسم خورده که زن و فرزندش را دوست دارد اما او این بار هم دروغ می گفت. شوهر معصومه معمار است، اما از آن مردهایی که زن و بچه هیچ وقت مخفیگاه پول هایشان را نمی دانند.
اما معصومه می گوید که عیاشی های او دیگر مجالی برای پس انداز نمی گذاشته است. حرف هایمان که به اینجا می رسد، او نفسی تازه می کند و از روزهایی می گوید که شوهرش او را به گرگان نزد خانواده اش برده است. او تعریف می کند با این که پسرش بزرگ شده، اما پدر هرگز از خلاف هایش دست بر نداشته است.
وقتی می گوید که در تمام سال های زندگی اش یک شکم سیر غذا نخورده و بچه ها غذاهای خوشمزه را از تلویزیون دیده اند، دلم به درد می آید. وقتی می گوید پسرم نمی داند مسافرت چیست و مشهد کجاست، باز هم دلم برایش می سوزد. او در آن سال ها یک بار سری به بهزیستی گرگان زده و از مشکلات، بویژه خورد و خوراکش برای آنان گفته است و آنها هم کمک های محدودی به او کرده اند. حرفش که به اینجا می رسد، آه تلخی می کشد و از بارداری ناخواسته دیگرش حرف می زند. او اصلا نمی خواهد به گذشته بازگردد برای همین سیل اشک امانش نمی دهد، اما خود را کنترل می کند و از روزهایی می گوید که دوباره آشیل پای پسرش کوتاه شده و به خاطر وظیفه نشناسی شوهرش او برای همیشه محکوم به معلولیت شده است.
معصومه خیلی با عشق از بچه هایش حرف می زند؛ همان کودکانی که به خاطرشان مشکلات را به جان خریده و با رفتن به دادگستری گرگان شوهرش را متعهد به تغییر رفتار کرده است تا شاید کودکانش دمی به آرامش برسند.
اما انگار تعهد در برابر قانون نیز چاره ای برای آنها نشده است، چراکه او تعریف می کند، پس از 3 ماه چطور دوباره تحقیر و کتک و آزار شروع شده است. معصومه الان در نهایت فقر برای طلاق مصمم است و دادگاه نیز با چشم پوشی او از مهریه و نفقه، حکم طلاق غیابی را صادر کرده است.
حضانت بچه ها نیز با اوست ولی برای گرفتن این حق 2 ماه پله های دادگستری را بالا و پایین رفته و گفته است اگر قرار است بمیرم، بگذارید برای بچه هایم بمیرم.
او می گوید بزرگ شدن ماهی ها روزنه امیدی برای اوست او الان مادری توانا شده و می تواند دست دیگران را هم بگیردبغض، دوباره گلویش را می گیرد و چشم هایش تر می شود. اشک هایش را که پاک می کند، لبخندی تلخ می زند و از روزهای پس از طلاقش می گوید: از همه چیزم گذشتم تا دوباره شروع کنم، اول به کمیته امداد رفتم و پس از دوندگی زیاد مقرری ناچیزی گرفتم؛ سال 74 برای هر سه نفرمان 65 هزار تومان. او می گوید وقتی برای گرفتن مقرری (که کفاف زندگی اش را نمی کند) می رود، از خودش بدش می آید ولی اجبار او را به این کار وادار می کند. او حالا برای مردم سبزی پاک می کند و با پولی که از نظافت راه پله ها می گیرد و 35 هزار تومانی که بهزیستی به آنها می دهد، زندگی اش را می گذراند. اما سرنوشت معصومه و بچه هایش با ماهی ها پیوند سختی خورده است. او برایم تعریف می کند که پسرش برای درآوردن پول توجیبی اش چگونه دست به پرورش ماهی های زینتی زده و او با 7 نفر دیگر در این کار با او همراه شده است. حالا چشم امید آنها به قد و قامت ماهی هاست تا کی بزرگ شوند و کی به فروش بروند. او می گوید درآمد ماهانه اش از این کار 50 هزار تومان است، ولی می خواهد کارش را گسترش دهد.
او می گوید بزرگ شدن ماهی ها روزنه امیدی برای اوست، او الان مادری توانا شده و می تواند دست دیگران را هم بگیرد. اما معصومه وقتی این جملات را می گوید، مثل این که چیزی یادش آمده باشد، مکثی می کند و می گوید: من از همه چیزم گذشته ام، اما الان با دست خالی چه کنم؟ او زن فهمیده ای است که خیلی بیشتر از سطح سوادش می داند.
وقتی از او می خواهم درباره مشکلات زنان مثل خودش برایم بگوید، فهرستی را ردیف می کند و موانع پیش رویش را شرح می دهد: مشکل بزرگ ما فقر است، اما آگاه نبودن زنان سرپرست خانوار از آن بدتر است.
ما الان نمی دانیم چطور با بچه هایمان رفتار کنیم و نبود پدر را چطور برایشان جبران کنیم. دولت باید از ما حمایت کند. ما نمی توانیم بچه هایمان را به مسافرت ببریم. ما می خواهیم یاد بگیریم که چطور آدم های قوی ای باشیم، پس باید برای ما کلاس آموزشی بگذارند تا پا جای پای گذشته نگذاریم.
او حرف هایش را که به اینجا می رساند، به مشکل مسکن هم اشاره می کند و می گوید وقتی مدت قرارداد خانه مان تمام می شود، 4 ستون بدنمان می لرزد و می ترسیم از خانه بیرون مان کنند. اما او با وجود همه این مشکلات خوشحال است؛ خوشحال از این که توانسته زنی فولادی باشد و سرنوشت تلخش را تحمل کند. او می گوید برای بهتر شدن زندگی اش به خدا توکل کرده و شب وقتی می خوابد، وجدانش آسوده است از این که برای بچه هایش کم نگذاشته است.
مریم خباز
روزنامه جام جم www jamejamonline ir