بوسه ابر بر اندوه دستان خالی

جنگل ابر، بر بلندای کوه های البرز و در جنگل های زیبایی واقع شده است. این جنگل زیبا حد فاصل میان شاهرود و گرگان است.

گروه زنان گوپی 2506

جنگل ابر، بر بلندای کوه های البرز و در جنگل های زیبایی واقع شده است. این جنگل زیبا حد فاصل میان شاهرود و گرگان است.  
وقتی در پیچ و تاب جاده خاکی و کوهستانی، دلت را بین کوه های ابری و مه آلود رها می کنی، وقتی ریه هایت را پر از اکسیژن می کنی و برای لحظه ای می خواهی از شلوغی و خستگی زندگی شهر نشینی رها شوی، شاید نمی دانی وقتی که به سوی بالاترین قسمت ها در حرکت هستی چه چیزی را نظاره می کنی.
جنگل ابر، جنگلی زیبا و خوش آب و هوا در 50 کیلومتری شمال شرق شاهرود است.
شاید بتوان گفت این جنگل ادامه جنگل های سر سبز شمالی کشور است و چون در ساعاتی از روز این جنگل را پوششی از ابر فرا می گیرد و آنهایی که در این جنگل غرق در تماشای زیبایی طبیعت و قدرت بی انتهای خداوند هستند، در یک لحظه خود را در میان ابرهایی می بینند که برایشان با آنچه که دیده بودند، متفاوت است.
دست ها را هر چه جلو می بری، غرق در مه و ابر می شوی و تمام احساست را سرشار از انبوه ذراتی می کنی که برایت تا مدت ها می تواند ارمغانی از آسوده خاطری و آسایش به همراه داشته باشد.
قدم زنان در منطقه که می گردی ناگهان دیدن زنی که در گوشه ای از جنگل در حال تلاش است، چشمانت را خیره می کند.
خیلی از آنهایی که برای تفریح پای به این جنگل گذاشته اند، دوره اش کرده اند تا بهره ای از دسترنج او و تنور گرمی که به رسم میهمان نوازی برپا کرده است ببرند.
زن؛ در حدود 60 ساله به نظر می رسد. چنان با سرعت چانه های نان را صاف و نازک می کند و به تنوز می چسباند که شاید باور کردنی نباشد.
وقتی کنارش می ایستی و سر حرف را باز می کنی، هنوز چند مشتری در صف نان جنگل ابر ایستاده اند. قول می دهد وقتی سرش خلوت تر شد، از کسب و کارش بگوید.
زیاد طول نمی کشد که صف تنها نانوایی جنگل ابر به اتمام می رسد و او دقایقی فرصت استراحت پیدا می کند.
معصومه زمانی زنی است خوشرو. خودش می گوید: دقیقاً نمی دانم چند سال دارم، ولی باید 59 یا 60 سالم باشد.
وقتی از محل تولدش می پرسیم، می گوید: من در روستای ابر به دنیا آمده ام.
او نمی داند چرا نام روستایی را که در آن زندگی کرده است، ابر گذاشته اند. می گوید: از وقتی یادم هست اسم روستای مان ابر بود، ولی نمی دانم چرا اسم روستا را ابر گذاشته اند، شاید به خاطر این که در کنار جنگل ابر است و اینجا ابرها پایین می آیند و جنگل را فرا می گیرند.
او را که به دنیای کودکی هایش می بریم، برقی در چشمانش می نشیند.
از کودکی کشاورزی می کردم. 16 ساله که بودم، مرا شوهر دادند. در طول سال ها زندگی صاحب هفت فرزند شدم که پنج تای آنها دختر هستند.
او ادامه می دهد:
ـ وقتی هم که شوهر کردم، کشاورزی و دامداری کارمان بود. اینجا سیب زمینی، لوبیا چیتی، لوبیا قرمز و گوجه فرنگی می کاریم و محصولات ما تقریباً همین هاست.
حالا هم اگر فرصتی پیش بیاید، به بچه هایم در کارهای کشاورزی شان کمک می کنم.
او می گوید:
ـ شوهرم الآن کارگری می کند و من هم که اینجا نان می پزم.
از او می پرسیم چطور شد که آمدی و در این نانوایی در دل جنگل شروع به پختن نان کردی. لبخندی می زند و می گوید:
ـ قصه اش مفصل است.
من از بچگی وقتی مادر بزرگ خدا بیامرزم نان می پخت، کنارش می نشستم از این که می دیدم او با دستانش به سرعت خمیر را پهن می کند و بعد از چند دقیقه که خمیر را در تنور می چسباند، نان خوشمزه و گرمی که عطرش هوا را پر می کرد، به دست ما می داد، احساس خوبی پیدا می کردم.
او ادامه می دهد: مادربزرگ همیشه اولین نانی را که می پخت به من می داد. دلم می خواست مثل او مهربان باشم و بتوانم هنری را که او در نان پختن داشت، پیدا کنم.
برای همین کنارش می نشستم و کم کم نان پختن را از او یاد گرفتم. حتی با اجازه او و زیرنظر او اولین نان هایم را پختم.
او با خنده می گوید:
ـ آن اوایل چند نان را در تنور سوزاندم، ولی 20 ساله که شدم دیگر برای خودم شاطر و نان پز قابلی شده بودم.
او می گوید:
ـ الآن در روستای ما دیگر زنان کمتر نان می پزند و آنهایی هم که نان می پزند، نمی توانند نان ها را خوب پخت کنند، برای همین سال هاست که در روستای ابر نان های من معروف شده بود و همه دوست داشتند از نان هایی که من می پختم، بخورند.
زن در مورد این که چطور شد، در دل جنگل تنوری برپا شده است، می گوید: اوایل تابستان بود.
از گردشگری به روستای ابر آمدند و سراغ خانمی را گرفتند که بتواند خوب نان بپزد.
ساکنان روستا مرا معرفی کرده بودند، آنها هم سراغ من آمدند و از من خواستند که برایشان نان بپزم تا افرادی که برای گردش و تفریح به جنگل ابر می آیند، از نان های داغ محلی بی بهره نمانند.
زن می گوید:
ـ من هم قبول کردم. حیفم آمد، از این نان های داغ به مسافرانی که پای به جنگل ابر گذاشته اند، نپزم. برای همین هم قبول کردم.
او ادامه می دهد:
ـ بسته به میهمانان و مسافران جنگل نان می پزم، ولی از هفت صبح تا چهار عصر اینجا هستم و اگر باز هم مشتری باشد و مردم نان بخواهند تا غروب هم اینجا می مانم.
این زن دست های خسته اش را به صورت سیاه شده اش می کشد و می گوید: نان پختن خیلی سخت است. در گرمای تنور ساعت ها کار کردن و از جان و دل نان خوب به دست مردم دادن و آنها را راضی نگه داشتن طاقت فرساست.
اینجا چون بالای کوه و منطقه مرتفعی است، آفتاب سوزانی دارد که آدم را خیلی اذیت می کند، با این حال در این آب و هوا من روزی 300 نان می پزم و حاضرم هرطور که مردم بخواهند و راضی باشند، به آنها خدمت کنم.
او در مورد دستمزدش می گوید:
ـ من هیچ حرفی در مورد دستمزد نزدم، ولی کسی که پای تنور کار می کند روزی 10 هزار تومان می گیرد و من می دانم که مسیولان گردشگری نیز مرا راضی نگه می دارند و دستمزدم را پرداخت خواهند کرد.
این زن روستایی در مورد مشکلاتی که در این سال ها با آن روبه رو بوده، می گوید:
ـ در این منطقه زمستان ها به سختی می گذرد چون هوا خیلی سرد است. ما در روستا با کم آبی روبه رو هستیم و برای گرم کردن خانه هایمان باید از بخاری های نفت سوز استفاده کنیم و این زندگی را سخت تر می کند.
وقتی از آرزوهایش می گوید، انگار پهنای دلش را که به وسعت این جنگل است می توانی ببینی. او آرزو دارد که با دین و آبرو و با ایمان زندگی کند و زندگی اش را در این راه بگذراند.
او لبخندی به دوردست می زند و می گوید: یکبار به کربلا رفته ام. بهترین خاطرات من در این سفر زیارتی شکل گرفته است، ولی با این که آرزو دارم مکه بروم، چون دستمان خالی است، نمی توانم به زیارت خانه خدا نایل شوم. اگر خدا نصیبم کند، شاید بتوانم به زیارت خانه خدا هم بروم.
زن چشم از دوردست بر می دارد، نگاهی به تنور و گرمای آن می کند و می گوید: خمیرم رفت.
وقت رفتن است. زن دوباره در حال پختن نان است، گروهی از زنان شهری به دست های پر توان و چهره سوخته زن روستایی با لبخند خیره شده اند.
عطر نان تنها نانوایی جنگل فضا را پر کرده است و من فکر می کنم کم نیستند، زنان پرتوانی که در جای جای این خطه زیبا در حال تلاش و کوشش هستند.

نسرین زارعی
روزنامه ایران