● اپیزود اول:
دوران کودکی و نوجوانی را سرخوش و فارغ از غم زمانه سپری می کنید، اگر هم ذهنتان درگیر باشد به مسایل مهمی فکر نمی کنید. روزها و ماه ها و سال ها بدون اجازه و اختیار شما می گذرند. شما به سختی امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی را داده اید و حالا مشغول گذراندن اوقات فراغت در یک تابستان دیگر هستید. نتایج امتحانات اعلام می شود و همراه با آن برگه های دیگری که شامل ارزیابی نمرات شما است دریافت می کنید. ظاهرا چیزهای مهمی هستند، این را از صحبت های خواهر بزرگ ترتان متوجه می شوید. در این میان سوال پیچیده ای از شما پرسیده می شود: به چه رشته ای علاقه داری؟
شانس با شما همراه است و همان خواهرتان توضیح می دهد که انتخاب رشته مربوط به علاقه و استعدادی است که ریشه در گذشته شما دارد و آینده را هم می سازد. از این مطالب چیز زیادی نمی فهمید، عاقبت هم توسط پدر یا مادرتان کشف می شود که چون نمره های دروس حفظ کردنی شما خوب نبوده و البته برخی رشته های دبیرستانی باکلاس هستند، بهتر است ادامه تحصیلات شما در این رشته ها باشد ...
دروس دبیرستانی و شیوه تدریس آنها سنگین هستند و زمانی برای پرداختن به امور جانبی باقی نمی ماند، ولی به سختی از آنها گذر می کنید. تازه معنی باکلاس بودن را درک کرده اید و با حال و هوای دوران متوسطه آشنا شده اید، دریافته اید که رشته دیگری برای شما مناسب بوده، ولی حوصله ندارید که این دردسرها را از نو تحمل کنید. آخر تمام سختی ها در عرض چهار سال تمام می شود و این مدت هم ارزشش را ندارد، هر روز به خودتان می گویید: دیپلم را می گیرم و بعدشم خلاص!
□□□
● اپیزود دوم:
به هر زحمتی بود خودتان را به خط پایان تحصیلات پایه رسانده اید و خوشحال هستید. حالا دیگر برای خودتان کسی شده اید، این را از نگاه و رفتار دیگران با خودتان فهمیده اید. غرق در همین افکار هستید که متوجه می شوید برای پیشرفت بیشتر باید تحصیلات عالیه هم داشته باشید. در کنکور ثبت نام می کنید، و تکرار همان سوال: به چه رشته ای علاقه داری؟ باز هم همان خواهرتان می گوید مبارزه با این غول بازی مرگ و زندگی است و با این حرفش از همین ابتدا استرس را به جانتان می اندازد. با این که از رشته دیپلم خود دل خوشی ندارید، برای کنکور همان رشته را انتخاب می کنید. به سختی خودتان را آماده می کنید و آزمون می دهید. نتیجه هم زیاد بد نشده و شما باید محیای مرحله دوم این بازی شوید. جویا شدن نظر دیگران پیچیدگی ها را بیشتر می کند، یکی نظرش این است که داشتن بازار کار و تامین آتیه باید ملاک انتخاب باشد و دیگری می گوید: فقط تهران باشد، چی و چرا مهم نیست. پدر و مادرتان هم مشغول تعریف کردن خواب هایی هستند که از خردسالی تا حالا برایتان دیده اند، شما سردرگم و حیران هستید ...
حالا دانشجو هستید و رشته تاپی هم می خوانید، ولی حتی نفس کشیدن سر کلاس ها هم برایتان سخت است. دلتان می خواهد همه چیز از اول آغاز شود، نیازمند تحول بزرگی در زندگی خود هستید، ولی این نیاز را در جاهای دیگری جستجو می کنید. نتیجه هم جز خسارات غیر قابل جیران روحی چیز دیگری نیست. دایم در فکر عوض کردن اوضاع هستید، ولی در دانشگاه تغییر رشته مشکل است و فکر رفتن دوباره این راه هم آزارتان می دهد، پس ادامه می دهید.
□□□
● اپیزود سوم:
فارغ التحصیل شده اید و مدرک گرفته اید. نوبتی هم باشد حالا نوبت پیدا کردن شغل است. یافتن کاری در رابطه با رشته تخصصی خودتان ممکن نیست، چون نه امکانات دارید و نه مهارت کافی. پس با آویزان شدن به این و آن ناگزیر به دنبال شغلی اداری و غیر مرتبط می گردید. تمام آرزوهایتان بر باد رفته است، البته وضع مادی شما بد هم نیست، ولی در زندگی و کارتان شور و شوق ندارید بی انگیزه هستید ...
سال ها گذشته و گذر ایام را باور کرده اید، تشکیل خانواده و تبعات اقتصادی و اجتماعی آن تمام فکر و زندگی شما را مشغول کرده و وقت خاراندن سرتان را ندارید و حتی فکر ایجاد تغییر و تحول را هم نمی کنید. کارتان را هم با بی علاقگی تمام ادامه می دهید، فقط در انتظار پایان ماه هستید که حقوق خود را بگیرید و بعد هم دوباره روز از نو و روزی از نو. هوا خوب است و شما دست پسر کوچکتان را گرفته اید و در خیابان قدم می زنید و البته پشت سر هم خمیازه می کشید. گذرتان به مقابل یک گالری فروش آثار نقاشی می افتد، بی اختیار متوقف می شوید و از پشت شیشه به داخل نگاه می کنید. یاد روزهای کودکی و نوجوانی می افتید که با یک تکه زغال چه نقش ها و طرح ها که روی دیوار و کاغذ نمی کشیدید. ولی اینها همه خاطره است و قدرت تاثیرگذاری در زندگی شما را نداشته و ندارد. آهی می کشید که باعث بخار کردن شیشه مغازه می شود. نگاهی به پسرتان می کنید، تصمیم می گیرید که از حالا به بعد بیشتر به او بپردازید و علاقه هایش را جدی بگیرید...
□□□
آنچه در بالا خواندید قسمتی از فیلم نامه یا نمایش نامه نیست، بلکه برشی از واقعیت های اجتماعی زمانه را نشان می دهد که اگر نگوییم همه، دست کم بخش عظیمی از ما با اختلافاتی اندک دچار آن هستیم. هر چه از نردبان عمر بالاتر می رویم بیشتر به فکر می افتیم که برای آنچه که هستیم و شغلی که به آن مشغولیم ساخته نشده ایم. مشکلات روحی و فکری ناشی از درگیری مداوم با افکارمان در مورد آرزوهایی که پیگیری نشد، استعدادهایی که زمینه شکوفایی پیدا نکرد، فرصت هایی که به وجود آمد و استفاده نشد و خلاصه هر آنچه که خود را مستحقش می دانیم و حالا برآورده نشده، نسل های حاضر و آینده را آزار می دهد و کیفیت عملکرد و رفتار آنان را نیز متاثر می سازد. به نظر شما در ماجرای بالا چه کسانی یا چه چیزهایی مقصر هستند؟
معلم های مقاطع مختلف تحصیلات پایه، پدر و مادر و آرزوهای برآورده نشده آنها، معیارهای دست و پا گیر سیستم آموزش عالی یا قواعد خشک و بی روح مناسبات اجتماعی؟ به راستی چه باید کرد؟
نویسنده محسن دقت دوست
روزنامه مردم سالاری