قسمتی از داستان :
تنھا تفریح من شده پیاده روی و گشت و گذار در خیابان .
بعد از بازنشستگی تنھاتر از ھمیشه شده ام.
شاید باید بیشتر با دیگران گفت و گو میکردم و دوستانی پیدا میکردم.
اما من در صحبت کردن خوب نیستم !
خیابان ھا تکراری شده ,ھمان مغازه ھا , مردمی که بدون ھدف فقط راه می روند.
یکی تنھا , بعضی ھا دونفره و حتی بیشتر !
یعنی با ھم چه می گویند؟
گرفتن دست فردی دیگر چه حسی دارد؟
جوری به ھمدیگر نگاه می کنند که انگار آخرین بار است که می توانند باھم باشند.
این یکی چقدر به خودش رسیده , حتما جای مھمی قرار دارد , شاید با رئیسش جلسه دارد.
بھتر است مسیرم را تغییر دھم , جلوتر کودکی گریه می کند.
آن کافی شاپ شاید خوب باشد..
کتابی زبیای دیگری برای شما آماده کرده ایم به نام تاجیان سبلان حتما این رو دانلود کنید.