امتی در وفای خدمت تو کمر عهد در میان دارند (انوری)
الفبا به دستم دادی تا دیو نادانی را در جمرات سیاهی و تباهی سنگ زنم وبرای عبور از گذر گاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادتگاه یقین، ریسمانی از جنس کلام آویختی تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. احرام اندیشه بر تنم پوشاندی تا در تکرار صفا و مروه ی زندگی به روزمرگی نرسم و در حریم فکر و معنا، تاریکْ راه های مقصد ابدیت را به پاکی هر چه تمام تر، در نوردم و از چشمه سار کلام و کلمه سیرابم کردی تا از مسیرآسمانیِ نور و روشنی برنگردم.
چه آرام بر منبر سخن تکیه می زنی تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهریمن سکون وپستی و رخوت نشانه کنی. و جواهر کلامت را بر سطحی از تاریکی پاشاندی تا معرفت بگسترانی رنگ، رنگ. و بهار هدیه کنی، بی درنگ.
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیْش ماهتابی از جنس کلمه در سیاهْ موسمِ جهل و خامی بر کتانِ تنیده بر ذهن ها تاباندی تا طفل پاک آدمیت را از این قنداقه عَفَن رهایی بخشی و ما را که در امتداد شب نادانی در حرکت بودیم، تا رسیدن به صیح امید و روشنی هدایت کنی.
صبح عافیت را به چشم نمی دیدیم اگر دست گیری تو در شام سیاه بی دانشی همراهی مان نمی کرد. تو بهار مکرری که با حضور حیات بخش خویش زمستان نادانی را پایان می دهی. به سخن که می ایستی پنجره ای از امید به رویم می گشایی و آن دم که در میهمانی آیینه ها شرکتم دادی، مکارم اخلاق را تعارفم کردی. تو در تکرار الفبای زندگی آنقدر اصرار ورزیدی که قامت شب فرو شکست و آبِ حیات در کویر اندیشه های مخاطبان به فوران ایستاد.
دستم را گرفتی، پرهیزم داشتی از مشق سیاه ناتوانی و ناکامی و مشقِ ادب آموختییم و چه با حوصله ومدارا و متانت، از کوچه های سرد جهالت عبورم دادی.
● ای صبح روشن دانایی!
هر روز صبح در کنار تخته سیاه که می ایستی و انگشت اشارتت به سمت خورشید نشانه می رود و می گویی:
فرزندم! دو راه در پیش داری راهی سپید، راهی سیاه، و من آمده ام تا یاریت کنم که به سمت پرتگاه تاریکی نلغزی.
از خود می پرسم چه کسی جز تو کوله بار عمرم را اینگونه از نورهدایت لبریز می کند؟ به اشاره های حکیمانه توست که مرز بین خلق الانسان من طین که سمبل نیمه شیطانی و سفلی صفتی و حضیض بودن انسان است را با و نفخت فیه من روحی که گواه خدایی بودن و عزیز بودن انسان است را شناختم. بین حضیضی و عزیزی، بین طین و روح خدا که سرگردان بودم راه خدا را نشانم دادی.
نام تو همواره در کنار سختگی و سترگی جلوه می کند و من در زلال طرواتْ افشان سخنت می نشینم تا راهزنان راه حقیقت را در حریم حیات فاضله باز شناسم.
کلام مطهر را در کلاس تطهیرِ دل و جان تعلیمم دادی و من تا روزهای باقی حیات، چراغی در دست دارم که روشنی اش ریشه در همان تعلیم مطهر دارد. تعلیم دادن و ادب آموختن و دانایی گستردن، به سادگی بر زبان می آید اما باور سترگی و ستواری و سختگی کار معلم بر عمق دل و جان متعلم، ریشه دوانده است.
● نقاش نقشهای نکو!
قلم دردست می گیری وبر لوح دلم نقش ها می زنی از بهترین یاد ها و نام ها. نقشی از آب ، نقشی از گل محمدی، از پدر، از مادر، ازآبی آسمان و نقشی ماندگار از خدا.
با قلمدانی خالی از دانایی به مکتبت می آیم و با توشه های فراوانی از قلم و علم و ادب و سوال و جواب و دانستن، بدرقه ام می کنی. مهربان تر از تو دایه ای دیده ای این گونه با سخاوت و سخن شناس و دل آگاه؟
اینجاست که معنی این کلام مشهور را بهتر می فهمم که:
اگر به جای اسلحه، با معلم به جنگ دنیا می رفتیم، همه دشمنان نابود می شدند.
رساترین فریاد، فریاد توست که بر بام جان ها آواز می دهی و کام پروانه ها سرشار می شود از حقیقت و جام درختان سیراب از طراوت، و جان متعلمان، لبریز از تازگی بازی گوی و میدان و عاطفه و کتاب. زمزمه تو مقدس ترین ترانه است در گوش پیچک های عاشق تا گرم و سبز و سیراب، از منبر صنوبر های استوار بالا روند تا جایی که با دستان خویش یک تکه آفتاب بردارند و برای همیشه نور در کوله بار نهند. و من تو را می بینم که با وسواس و دغدغه تمام این عبورِ سرشار را می پایی.
وقتی کشتی عمر انسانی از مسیر مدرسه عبور می کند دستان تو لبریز از فانوس می شوند و از امواج سهمگین ایام، عبورش می دهی و چون نسیمی که کشتی را به سمت ساحل سعادت و خجستگی هدایت می کند بر بلندای کلمه می ایستی و دیدارآشنا را مژده اش می دهی.
چه می گویم؟
تکرار مکررات می کنم،جسور شده ام، نکند معلمی از این گونه بی محابا گفتنم برنجد!
در عظمت یاد تو چه یادکردی عزیزتر و آسمانی تر از این درّ گرانقدر که از منبع فیض کلام، پیامبر مهر و رحمت و ارشاد، خلاصه دل و جان عالم، مقصد آفرینش و مقصود گیتی گردون، اول انبیا در رتبت و آخر ایشان در رسالت، محمد مصطفی
(ص) فرو تراویده که: اِنّی بُعثتُ مُعلِّماً
با خویش کلنجار می روم روبروی معلمی اگر بایستم چه بگویم؟ در برابرم شمع روشنی می بینم که آرام و بی ادعا ذوب می شود و نور می دهد. جان گرامی اش قطره قطره فرو می چکد و در محراب پرتو افکنی اش صدها پروانه عاشق به نیاز و راز ایستاده اند و تو باز اشک می ریزی و به پای دانش اندوزان و معرفت جویان فرو می چکی.
انگار سرِ باز ایستادن نداری تا همه را در آسمان دانش و معرفت پرواز دهی و خود به تماشا می نشینی که چگونه فرزندان معنوی ات بال به آسمان می سایند، آنگاه لبریز می شوی از حمد محمود بی همتا که خدایا این آرزوی من است.
آخر سخن اینکه می دانم:
خدمت به تو خدمت به تمام فضایل است. خدمت به تو خدمت به حس پریدن است خدمت به خوب دیدن و خوب شنیدن است. اما هزاران امید و نوید خوبان، گرد ملال بر رخسار دانش افروزت نشانده اند. چه نام ها که از پرتو وجود تو نامی شده و چه نان ها که از سفره بی بخل تو تناول شده است. تو را چه باک. که تو معلم امید و بشارتی. ای ابر پرسخاوت دانش! باز هم فرو ببار و دل به روزهایی ببند، که نهال هایی را که درزمین دانایی به دست تدبیر و مراقبت وخون دل کاشتی ثمر دهند. این برترین پاداش معلمی است.
وحید خلیلی اردلی vahidkhalili blogfa com
سایت تابناک www tabnak ir