یک روز مامان با گلا یه از زندگی سخت گذشته و تاکید بر اینکه با همه چیز بابا ساخته به او یاد آوری کرد که " بچم میخواد بره مدرسه ، داره می ره کلاس اول نمی خوام جلو بقیه کم بیاره. مانتو می خواد، کیف و کفش نو می خواد، دفتر و کتاب می خواد ، حالا خود دانی! ."
" مدرسه؟! ... " مفهومش برام غریب بود. نمی دونستم چیه. چون تا اون موقع، فقط عروسکم رو می شناختم و زهرا و سمیه و مامان های اون ها رو.
" کلاس اول ..." قرار بود کجا برم؟... ! مامان یه جوری حرف می زد که انگار می خوان منو بفرستن یه جای دیگه، یه جای دور. دلم می خواست از پشت زیرپرده آشپزخونه بپرم بیرون، بگم "آهای مامان، مدرسه کجاست؟ " اون شب تا صبح به مدرسه فکر می کردم. زهرا دو سال از من کوچیک تر بود. صبح که شد رفتم پیش او و گفتم "زهرا می دونی مدرسه کجاست؟ "
- " آره، مامانم گفته چند سال دیگه، می ریم اونجا و درس می خونیم. "
پرسیدم: " می ریم اونجا درس می خونیم؟! " بالا خره رفتم سراغ مامانم و سوال کردم: " مامان مدرسه کجاست؟ "
- " دخترم، مدرسه جایی که می ری باسواد بشی تا مثل من و بابات بی سواد نمونی. می ری سواددار بشی که بفهمی از یه من ماست چقدر کره می گیرن تا کسی کلاه سرت نذاره.
حالیم نمی شد. عروسکم رو گرفتم بغلم و تا آخر تابستون اون سال، بی خیالش شدم. بی خیال مدرسه. فقط وقتی بچه های اون کوچه رو می دیدم که با مامان باباهاشون می رفتن کیف صورتی می خریدن، کفش می خریدن، کتاب و دفتر می خریدن، یه جورایی می فهمیدم که مدرسه، قشنگه...
به عروسک کچلم حسنی که تمام صورتش رو خودکار کشیده بودم، گفتم: " حسنی! باید صورتتو تمیز کنم، می خوایم با هم بریم مدرسه، گریه نکنیا، من پیشتم، تازه، اونجا خیلی خوشگله، همه کیف دارن، کفش نو دارن، سوادم یاد می گیرن نمی دونم شاید مو هم در بیاری، پسرم، پسر خوبی باشیا خوب؟...! "
31 شهریور: مامانم گفت: "ببین دخترم، فردا باید بری مدرسه، می ری کلاس اول. " بغض کرد... بغلم کرد... گریه کرد... " مامانیه من، فردا می خوای بری که بزرگ شی، خانم شی ..." گریه کرد...بغلم کرد...بغض کرد... " مامان قربونت بره خودت می دونی که ما بی پولیم، ولی دخترمون می خواد خانم شه، بابایی و من که کم نمی ذاریم، حالا چشماتو ببند ..."
12 سال بعد، تازه وقتی دانشگاه قبول شدم، فهمیدم که قالیچه آشپزخونه رو فروخته بودن تا پول مانتو و شلوارو کیف و دفتر مداد من را تهیه کنند...
▪ اول مهر: صبح زود بود...هیچ وقت اون موقع بیدار نشده بودم، ولی خوابم نمی اومد... " بیا مامان، زود باش...قربون اون موهای خوشگلت برم... ببین چقدر ماه شده...بیا اینم لقمه نون پنیر، زنگ تفریح باید بخوری... دختر خوبی باشیا...می دونم، دخترم می خواد، شاگرد اول شه... حرف خانم معلمتم گوش بده ..."
" خانم معلم ؟..."! این واژه هم برام غریب بود... دست مامانو گرفتم...چادرشو به سرش کشید... " یعنی باید از این به بعد دست خانم معلمو می گرفتم؟ "! مامان گفت: "خیلی مهربونه ..." " اگه مهربون نبود چی؟ اگه دیگه نمی تونستم برگردم خونه چی؟ اگه مامانم گم می شد چی؟ اگه حسنی گریه می کرد نمی دونم این همه "اگر" چه جوری تو کلم جا شده بود... کاش مامان از مدرسه بیشتر برام می گفت... دست حسنی رو گرفتم تو دستم، رفتیم...خیابون پر بود از اونایی که مثل خودم بودن ...مانتو شلوار سرمه ای، کیف صورتی، کفش نو...همشون خوشحال بودن...ولی منو حسنی دلمون گرفته بود... تو راه مدرسه هی تکرار می کردم: "حسنی، می خوای بری درس بخونی، بزرگ شی، آقا شی، گریه نکنیا ..." به یک ساختمون رنگی رنگی که رسیدیم، مامان ایستاد ...گفت: "اینم مدرسه، رسیدیم. "
یه نگاه به مامان کردم، یه نگاه به حسنی، یه نگاه به مدرسه... جلوی در مدرسه، دست مامانمو سفت گرفته بودم ... وایستاده بودم...مامان وایستاد...تو فکر بودم که یک دفعه از پشت سر، یکی دستشو کشید رو سرم... " سلام عزیز دلم... خوش اومدی...منتظرت بودیم...نمی خوای با مامانی خدافظی کنی...بیا گلم، دست قشنگتو بده به من... "
دستش خیلی گرم بود...خیلی خیلی گرم بود . " یعنی خانم معلم، این بود؟ "! مامان گفت: "برو دخترم، دست خانم معلمو بگیر، برو... " دست مامانو ول نکردم... یک مرتبه یکی صدام زد... " لیلا، بابا جون، خدا به همرات ..." خندیدم... بابام بود...بوسم کرد، نازم کرد، گفت: "خوب جایی داری می ری دخترم...دوستت دارم، بابایی. " دست مامانو ول کردم...آروم شدم... حالا دوتاشون بودن... اون خانوم هم دستمو گرفت...دستش خیلی گرم بود، خیلی خیلی گرم... به حسنی نگاه کردم... می خندید...دستشو گذاشتم تو دست مامان... رفتم... همه اون تردیدها رو پشت در مدرسه جا گذاشتم و رفتم... رفتم و 12 سال بعد از سفر برگشتم، دیدم که حسنی هنوز بزرگ نشده، ولی بازم می خندید...
به اعتقاد کارشناسان تعلیم و تربیت، چگونگی ترسیم فضای مدرسه برای نوآموزان از سوی والدین، تا حدی بر افزایش یا کاهش انگیزه و رغبت آنها برای تجربه فضای ناآشنای مدرسه تاثیرگذار است که هرگونه غفلت در زمینه تصویرسازی فضایی مطلوب برای آنها، آثار سوء روانی اعم از هراس فضای فیزیکی و روانی از مدرسه، بی انگیزگی نسبت به یادگیری، احساس پذیرش نداشتن نسبت به شخصیت و سخنان معلم، بی اعتقادی نوآموز نسبت به والدین برای تنها گذاشتن وی در فضای خوف انگیزی که از مدرسه برایش ترسیم شده است، رغبت نداشتن برای دوست یابی به عنوان یکی از اهداف مورد تاکید در مقطع ابتدایی به ویژه در بدو ورود به دبستان و در چشم اندازی وسیع تر، تاثیراتی عمیق مانند ناتوانی در قطع وابستگی از والدین در شرایط مختلف، ترس از تجربه فضاهای روانی و فیزیکی ناآشنا حتی در سنین بزرگسالی و در نهایت حتی بی میلی عمیق نسبت به ارتقای تحصیلات را بر جای خواهد گذاشت. کارشناسان تعلیم و تربیت همچنین معتقدند آنچه که برای نوآموز بدو ورود به دبستان از مدرسه و معلم تصویر می شود، به نوعی پاشنه آشیل 12 سال تحصیل بهنجار در طول دوره های مختلف تحصیلی خواهد بود. خوف انگیز جلوه دادن مدرسه با بیان جملاتی همچون "اگه به حرف خانم معلم و خانم ناظم گوش نکنی دعوات می کنن"، ترسیم مدرسه به عنوان فضایی خشک و بی روح که تنها حق دانش آموز در آن، درس خواندن است و بس، با استفاده از ترکیباتی مانند اینکه "اگه شاگرد اول نشیدیگه دوست ندارم" یا "تو "باید" شاگرد اول مدرسه بشی" و حتی فراتر از این، با بیان جملاتی همچون "گول دوست بد رو نخوری" و موکدا، تاکید افراطی بر این مسایل، خود، یکی از عوامل ایجاد ناهنجاری تحصیلی در نوآموزی که 11 سال دیگر نیز، "مدرسه" خانه دیگر او محسوب می شود، خواهد بود.
روزنامه آفتاب یزد