زهرا دوست دیرینۀ همسرم بود . با فردی به نام رضا که کارمند بانک بود ازدواج کرد . اندک زمانی پس از تولد دخترشان ، زندگی مشترکشان به تلخی گرایید . فهمیده بود شوهرش حتی قبل از ازدواج با وی معتاد بوده است . با اخراج رضا از بانک اختلافشان بالا گرفت . در نوزده سالگی با کودکی سه ساله در بغل بدون هیچ حامی و تکیه گاهی روحاً مضطرب و پریشان حال شده بود . روزی برای مشورت با من و چاره جویی به منزلمان آمد . می گفت: با وجود بی کاری همسرش با این که امیدی به ترک اعتیادش ندارد باز هم از سر ناچاری حاضر است با وی زندگی کند ولی از عــواقب کار هراسان و بیمناک است . چندین بار شوهرش نسیه تریاک خریده بود . فروشنده به درب منزلشان آمده زهرا را تهدید کرده بود . در این مواقع رضا به چشم فروشنده دیده نمی شد . از زنش تقاضا داشت با چرب زبانی فروشنده ی طلب کار را به اصطلاح دک کند . می گفت همه چیز شوهرم را تحمل می کنم به جز این کارهایش و بر آورد توقعات آن چنانی اش . این طور که پیش می رود ، سخت آلوده خواهم شد . بعد از کلی صحبت می خواست بداند طلاق به مصلحتش است یا نه ؟ از کلمۀ بیوه فوق العاده بیزار بود . ولی چاره ای هم نداشت . نخواستم بی جهت سر بدوانمش یکراست رفتم سر اصل مطلب . گفتم : مهر حلال جان آزاد . هر چند می دانستم تصمیم قطعی گرفته است . هدفش از جواب خواستن ، صرفاً قوت قلبی است که من هم با کلماتی مطابق روحیه و احساساتش ، مضایقه ننمودم .
پس از طلاق که حضانت دخترش را به عوض مهریه گرفته بود . دیگر به خانه ی ما نمی آمد . روزی به همسرم گفته بود خیلی از افراد به یک زن بیوه در سن و سال من به چشم ناجوری نگاه می کنند . برای همین با کسی رفت و آمد نمی کنم . البته شما جزو آن ها نیستید . طبق روال گذشته به دیدنتان خواهم آمد . ولی نیامد . مشکلات و گرفتاری های کاری به مرور زهرا و فرزندش را به کلی از یادم برد . چند سال بعد ، بچه ها به مسافرت رفته بودند. شب بود. تلفن زنگ زد . در همان لحظه ی اول از صدایش شناختم . گفت با هزار مصیبت توانسته شماره ی تلفن منزلمان را بیابد . خواست بداند کی می تواند برای موضوع مهمی مرا ببیند . گفتم : سه چهار روز بعد که بچه ها از مسافرت برگشتند برای ناهار به منزلمان بیاید . دخترش نگین را هم بیاورد .
همیشه ناهار را در سر کار با همکاران صرف می کردیم . آن روز از دوستان همکار عذرخواهی کرده به منزل رفتم . دخترکش اندکی بزرگ شده بود . ساکت و آرام در گوشه ی اتاق نشسته بود . بر خلاف هم سن و سالانش بسی گوشه گیر و انزوا جو بود . کمبود محبت ، یا دانستن سرنوشت تلخ پدرش ، که همه ی زندگی اش را سر اعتیاد گذارده آواره ی کوچه و خیابان ها شده بود . یا بیم از آینده که در عوالم کودکانه ی خود می توانست نشانه هایی سیاه از آن چه در انتظارش بود را ببیند . یا عذابی که مادرش می کشید... با دقت در قیافه اش نشانی از همه ی این موارد را می شد یافت . سر راهم تا منزل اسباب بازی هایی را که خریده بودم به او دادم . با اشاره ی مادرش تشکری کرد و سکوت . زهرا با هیجان از هفت خوانی که توانسته بود شماره ی تلفن منزلمان را بیابد سخن می گفت و از شوق اشتیاقش به دیدنمان . می دانستم در گفته هایش صداقت دارد . از روح کلماتش صمیمیت و محبت می بارید .
پس از صرف ناهار و تشکر از همسرم رو به من کرده گفت : دیگر نمی تواند در خانه ی پدری مانده سربار برادرش که تنها نان آورشان بود باشد . پدرش پیر و از کار افتاده بود . خواستگاری دارد . راننده ی آژانس است . قبول کرده نگین را همچو بچه ی خود بداند . می خواست تحقیق کنم خواستگارش معتاد که نیست ؟ نام و آدرس محل کارخواستگارش را داد . چنان از اعتیاد ترسیده بود که چندین بار تأکید کرد دقیق پرس و جو کنم . می دانستم سخت به من اعتماد دارد و نظرم برایش مهم است . چند روزی مهلت خواستم . شماره ی تلفن خیاط خانه ای که در آن جا کار می کرد را برایم داد . گفت منتظر جوابم است .
دیدم دیگر صحبتی با هم نداریم . نگین را همراه دخترم سوار ماشین نموده به پارک بردم . عصر که به منزل برمی گشتیم دقت کرده متوجه شدم نگین شش ساله تا حدی با من گرم می گیرد و خودمانی می شود . چند روزی نگذشته بود که زهرا علی رغم قرارمان ، به محل کارم تلفن کرد . شماره ی تلفن را از همسرم گرفته بود . صحبت مفصلی کردیم . گفتم : در مورد سایر مسایل نمی توانم نظر بدهم . ولی از دوستان پرسیده ام ، به هیچ عنوان آلودگی به مواد مخدر ندارد . در مورد بقیه ی موارد خودش تصمیم بگیرد . به مشکلی هم اگر برخورد نمود هیچ رودربایستی نکرده مرا در جریان بگذارد .
از همسرم شنیدم با همان مرد ازدواج کرده گویا زندگی آرامی دارند . یکی دوباری همراه شوهرش به منزل ما آمد . شوهرش هر چند به اصطلاح تحصیل کرده و دارای مدرک بود . فردی بغایت بیسواد ، یک دنده ، تند خو و بی نهایت خود پسند بود .
از زندگی مشترکشان سه سالی می گذشت که آه ... آن خبر تکان دهنده ی هولناک را شنیدم . زهرا دخترش را کشته است . با شنیدن خبر گیج و پریشان حال شدم . قیافه ی جذاب و همیشه غمناک نگین مدام در برابر دیدگانم می چرخید و بیشتر از آن چهره ی پر شور و مهربان و پر صداقت زهرا ... اصلاً باورم نمی شد با آن ملایمت و ملاطفت روحی اش همچین کاری بکند . یعنی چه ... او که همه ی امید و آرزویش دخترش بود . با سامان هم قرار گذاشته بودند چند سالی بچه دار نشوند . تا نگین دوره ی پنج ساله ی دبستانش را تمام کند .
خبر یافتم همسر اولش در دادگاه بی قید و شرط رضایت داده است . می دانستم رضا با همه ی فلاکت و درماندگی اش هنوز هم در ته دل زهرا را دوست دارد . با اعلام رضایت رضا به عنوان ولی دم زهرا از مجازات قصاص رهیده به ده سال زندان محکوم شد . سامان خان هم بلافاصله طلاقش داده رفت پی کار و زندگی خودش ... همسرم توانست یک بار به اتفاق مادر زهرا به ملاقاتش در زندان برود . می گفت : با وجودی که زهرا بیست و پنج سالش است چهل ساله می نماید . نه تنها آن طراوت و شادابی را ندارد بل سراپایش را رنج و غم اسفناک نازدودنی فرا گرفته کاملاً فرتوت شده است .
روزی مادر زهرا در محل کارم نامه ای برایم آورده گفت : این را زهرا برایتان نوشته است . به ملاقاتش که رفتم به من داده مصرانه سفارش کرد حتماً به دستتان برسانم . پیر زن مستأصل ، درمانده و پاک عاجز شده بود. با کمری خمیده اشک از چشمانش به صورت پرچین و چروکش سرازیر بود . به خواهشم یکی از همکاران وی را با ماشین به منزلشان رسانید . نامه را گشوده با حوصله شروع به خواندن کردم :
...باری برادر عزیزم همه مرا طرد نموده محکومم می نمایند . کسی توان درک مرا ندارد . نیک می دانم عملم قابل توجیه نیست . به همان نحوی که در دادگاه به قاضی گفتم هیچ دفاعی از خود ندارم . فرزند کشی از کثیف ترین و حیوانی ترین کارهاست . انگیزه ام از نگارش این نامه برای شما صرفاً این است که می دانم هیچ گاه در قضاوت عجله نمی نمایید . تا به امری وقوف کامل نیابید و همه ی جوانب مسیله ای را نسنجید نظر نمی دهید . برای همین خواستم قضیه را برایتان تماماً توضیح دهم . مطالبی که تا کنون به احدی نگفته ام ...
شما بهتر از هر کسی می دانید چه قدر دخترکم را دوست داشته عاشقانه می پرستیدمش . حتی به مغزم خطور نمی کرد روزی مبادرت به این عمل پلید نمایم . ولی چه کنم شد آنچه باید نمی شد ... اندک زمانی پس از ازدواجم با سامان ، نیش و زخم زبان هایش شروع شد . آن هم چه تند و گزنده که آتش بر وجودم می زد .مدام تحقیرم می کرد . آزار و اذیت هایش حد و مرزی نداشت . هر چه می گفتم خودت قبول نمودی نگین را دخترت بدانی زیر بار نمی رفت . می گفت : ببر پیش پدر و مادرت . دخترک نازنینم با همه ی کودکی اش بی آن که سخنی بر زبان آورد از این کشمکش های شبانه روزی رنج می برد . رنج و عذاب جان کاه وی مرا ذله کرده بود . سامان هر روز بیشتر از قبل به توهین و اهانتش می افزود . نگین را مسخره می کرد که پدرش معتاد است و آواره ی کوچه و خیابان و این که او گدا زاده ای بیش نیست... در یک بحران شدید روحی خواستم هم او را بکشم هم خودم را تا هر دو تایمان از این زندگی لعنتی و این همه فلاکت و عذاب برای همیشه خلاص شویم ... باور کن در زیر بار آن همه فشار روحی اصلاً مغزم کار نمی کرد . همه ی اختیار وجودم را از دست داده بودم . سمی که از قبل تهیه کرده بودم به او خورانده خودم نیز خوردم . نمی دانم همسایه مان از کجا فهمیده ما را به بیمارستان رسانده ، نگذاشتند بمیرم . ولی نگینم ، نو گلم ، پاره ی تنم نشکفــته پر پر گشت... به هر حال فعلاً در این بیغوله با کسانی هم بندم که هر کدامشان قصه ای دهشتناک از نامرادی های زندگی برای خودشان دارند ... نمی خواهم جواب نامه ام را بدهید . مطمیناً با آن وجدان و شرفی که در شما سراغ دارم هرگز مرا نه جنایت کاری فرزند کش که قربانی مظلوم جامعه ی بی رحم و شفقت ، خواهید دانست...
علی رغم خواسته اش در نظر داشتم نامه ی تسلی بخشی برایش بنویسم . که خبر جان گداز خودکشی اش را در زندان شنیدم . با همسرم به دیدن پدر و مادرش رفتیم . به تمام معنا کمرشان شکسته بود . سراپایشان را غمی وصف ناپذیر فراگرفته بود . نتوانستم پیششان بنشینم . خداحافظی کرده از منزلشان بیرون آمدیم ...
به راستی زندگی در انبان چه داشت که به زهرا و فرزندش دهد . او که از فقر و ناداری پدر به ازدواجی زود هنگام واداشته شده بود . جز رنج و مصیبت چه دید . نه بهتر گفته باشم چه می توانست ببیند . مگر شرایط ناعادلانه ی اجتماعی این جامعه برای فقیران و محرومان فرجام و عاقبتی جز این دارد؟ زهرا با داغ جگر خراشی در اعماق وجودش برای همیشه رفت . عفریت مرگ و نابودی به کمین زهراها و نگین های دیگر در این جامعه ی وحشی نشسته است .
صادق شکیب
پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ توسعه