شما همان خانم کوچولویی هستید که باعث این جنگ بزرگ شدید!" با این عبارات پرزیدنت آبراهام لینکلن در پایان جنگهای داخلی آمریکا به خانم نویسنده Harriet Beecher -Stove درود میفرستد.
چه تصور جالبی! یک خانم کوچولو عامل یک جنگ بزرگ! از یک طرف این عبارات دربر دارنده تصور وحشتناکی هستند، یک زن باعث یک جنگ شده. از طرف دیگر این تصور مرا به خنده وا میدارد. رییس جمهور آمریکا، کسی که جزو مهمترین شخصیتهای جهان محسوب میشود، اقرار میکند که یک زن به مرتبه ای رسیده که او خودش نمیتوانسته برسد.
جنگی که اینجا از آن صحبت به میان آمد، جنگهای داخلی آمریکا بودند که با آن، برده داری در ایالات متحده برچیده شد Harriet Beecher کتابی نوشته است بنام " کلبه عمو تام"که در آن داستانی را از زندگی بردگان سیاه تعریف میکند.(بنا برعنوانی که در کتاب منتشر شده به سال 52/1851 آمده) این کتاب احساسات بسیاری را به یکباره برانگیخت و بحثهای جدی در مورد برده داری براه انداخت. در همان سال اول پس از چاپ بیش از 300000 نسخه از این کتاب به فروش رفت.همچنین این کتاب بصورت یک جنگ نوشتاری شمالیها بر علیه جنوبیها در آمد. و به این ترتیب بود که، یک خانم کوچولو پس از رسیدگی به همسر و فرزندان، در کنار میزتحریرش مینشسته و چیزهایی یادداشت میکرده که جهان را به دگرگونی وا داشتند.
"عشق زنان به آزادی این جهان را به تغییر کشاند"- با این عبارات نوشتار خود را آغاز میکنیم. " عشق به آزادی وتشنگی هویت". که ما اینها را تحت عنوان " نوشتاری در باره حضور زنان و آغاز سیاست" نامگذاری میکنیم.
" آغاز سیاست" به چه مفهومی است؟ در این بحثهایمان در مدت یکسال و اندی مدام با این سوال مواجه شدیم که : خوب حالا چه باید کرد؟ از کجا باید آغاز کنیم؟ و حالا میخواهیم فعال شویم و سیاست را اجرا کنیم.
اما پشت این سوال ممکن است یک سوء برداشتی نهفته باشد. چیزی که احتمالادر ذهن ما از دوران بچگی نقش بسته است: "پرداختن به سیاست عبارت است ازانجام یکسری کارهای بیهوده ، که با خواندن روزنامه و تماشای تحلیل روز در تلویزیون شروع میشود. سپس فرد بایستی وارد یک جریان، حذب و یا گروه شود. در عین حال بایستی مسامحه کار و آشنا به کار دیپلماسی باشد و شرایط مختلف را به خوبی بسنجد." همه اینها ، آنچه که در نظر عام جامعه جریان دارد، صحیح است، در صورتی که فرد یک هدف سیاسی محدود را دنبال کند. به عنوان مثال: تغییر یک قانون. سوالاتی نظیر اینها زمانی مطرح است که فرد بدنبال کار سیاسی صرف باشد.
" کار سیاسی رسمی" عبارت است از تعبیری که Hanna Arendt از آن تحت عنوان " منطق ساخت" دارد. این بدان مفهوم است که در" کار سیاسی رسمی" اهداف سیاسی "ساخته"می شوند. همانطوری که نجار یک میز را میسازد. در اینجا سوال اساسی که مطرح است، این است که " چگونه میتوانیم ما یک ساختاری را از نظر سیاسی تغییر دهیم". ودر پاسخ به آن، فرد ناخوداگاه بدنبال یک روش و ابزاری برای ایجاد تغییر است، و ناچارا به گروهها ، احزاب ، گردهماییها و... روی میاورد. این نکته ای است که Andrea G nter مدام آنرا تذکر میدهد. اهدافی وجوددارند که فرد برای دستیابی به آنها هر وسیله ای را توجیه میکند. به این منظور فرد وارد تشکیلات میشود و به عنوان یک مهره عمل میکند. کسانی که کتاب Diva activa از Hanna Arendt را خوانده باشند، میدانند که " ساخت و ایجاد" با "رفتار وعملکرد" در شکل فعالیت سیاسی متفاوت است. بر این اساس یک تفاوتی بین" رفتار سیاسی" و" کار سیاسی رسمی" وجود دارد. اما چیزی که در این بحث ما بدان بیشتر میپردازیم، رفتار سیاسی است.
در اینجا لازم می بینم یک مثال دیگری بیاورم. "جنگ بالکان در سال 1999" . در آنزمان یک بحثی در جامعه مطرح شد که بصورت یکی ازبحثهای جنجال برانگیز حزب "سبزها" درامد، بحثی که میان تند روها و میانه روها ی این حزب بود. اختلاف میان ایده ال گراها، افرادی که به هیچ قیمتی حاضر به چشم پوشی از ایده آلها نیستند، حتی زمانی که در قدرت سیاسی قرار دارند، با واقع گراها، افرادی که اهداف خود را متناسب با شرایط سیاسی واقعی تطبیق میدهند. این بحث ناگهان به شکل یک مسیله روز از حد حزب خارج شد و به جامعه رسوخ کرد، و به این شکل بیان شد که: آیا مرزی وجود دارد که از آن به بعد یک فرد صلح طلب هم ناگزیرخواهد شد، به سلاح پناه ببرد؟ چه زمانی فرد از این مرز عبور میکند؟ مرزی که می با یست ما انجا ناچارا از شعارهایمان چشم بپوشیم فقط به این دلیل که واقعیت (در این قضیه در قالب رییس جمهور یوگسلاوی ، میلوشویچ) جایی برای آنها نگذاشته است؟
بررسی و تجزیه تحلیل اینکه چه اهدافی ایده الی وچه کارهایی قابل اجرا هستند، سوال پایه ای در علم سیاست است. مسیرتاریخ افکار سیاسی از میان این سوال عبور میکند، که چگونه اهداف ارزشمند و ایده الها در واقعیات و این جهان موجود، قابل اجرا هستند. ماکیاول این را در دفاع از یک قدرت سیاسی مطلق میداند. و یا بنا بر نظر ماکس وبر ، مسیولیت پذیری در قدرت سیاسی نمیبایست صرفا در راستای ایده الهای فردی و حزبی باشد. ویا بنا بر نظر مارکس در مجادله با نو-سوسیالیستها، در پاسخ این سوال ، سوسیالیسم علمی را ارایه میدهد. همه این تیوریها در این نظر مشترکند که، یک تضاد مابین ایده الها و آنچه که در جامعه قابل تغییر هستند، وجود دارد.
البته من نمیدانم که آیا شما هم احساس مرا دارید یا نه، اما من هنوز خودم را با این بحثها بیگانه می یا بم. به عنوان یک محقق علوم سیاسی میبایست من هم خود را با این مباحث در می آمیختم، اماتوانستم صرفا از جایگاه روشنفکری انرا بررسی کنم. این افکار بنظر من بیگانه می ایند. به نظر من ایده الها با چیزهایی که در واقعیت قابل تغییرند ، هیچ تناقضی با هم ندارند و همینطور معتقدم که این نظریات ساختگی هستند و می لنگند. اما من نمی دانستم این موضوع غیر قابل انتظار را چگونه باید ارایه کنم ، تا اینکه با متفکرین زن ایتالیایی و خانم Luisa Muraro آشنا شدم، که نظرات ایشان را در این بحث بیشتر مورد استفاده قرار خواهم داد. من با ایشان همعقیده ام، احساس بیگانگی با این نوع تحلیلها بیشتر به زن بودن من مربوط میشود، به عبارت دقیقتر: به تفاوت جنسیت. اینکه در واقع از دیدگاه درخشان زن، هیچ گونه اختلافی بین ایده آلها و آرمانشهر از یک سو، با واقعیا ت ومقتضیات زمان از سوی دیگر ، وجود ندارد.
بحثهای مربوط به جنگ بالکان بخوبی روشن ساختند که، بنا بر تیوریهای سیاسی موجود، چقدر پیوند دادن بین ایده آلها و واقعیات در عمل ناامیدکننده است. بنا بر این تیوریها در شرایط سخت ، انتخاب بین بد و بدتر فقط میماند. در این روش، در هر صورت فرد مقصرو متضرر است.
اینکه ناتو در نهایت بجای ادامه دیپلماسی جهت براندازی میلوشویچ، به خشونت متوسل شد، نشان میدهد که ناتو چقدر ناتوان است: ناتو توان تحمل یک کار زشت را نداشت ، اما در نهایت خودش به همان کار زشت متوسل شد!!!!!
علت فلسفی بحثهایی که در مورد ایده الها و واقعیات رایج است، عبارت است از رفتار بین فرد و شیی. خواسته های شخصی، امیدها و ایده الهای انسانی متعلق به فرد میباشند. کسی که آرزو میکند، میخواهد و ایده آلهایش را متحقق میسازد. این جهان و هرانچه در آن موجود است، شیی است. که در مقابل به تحقق رسیدن آرزوها و امیدهای فرد قرار میگیرد. بدین وسیله این واقعیت روشن میشود که آرمانگراها، کسانی که به واقعیات جهان موجود توجهی ندارند ، معمولا بازنده هستند. زیرا این یک مشکل بزرگی است که، بخواهیم جهان و آنچه در آن است را مطابق خواسته های فرد تغییر دهیم . بنا برمفهوم سنتی فرد ، بین "من" ، کسی که بدنبال چیزی است ، و این جهان، چیزی که موجود است، تفاوت بسیار زیادی وجود دارد که در شکل مدرن ان میتوان گفت: بسیار خوب است اگر جهان به شکل دیگر دربیاید، اما انسانها همین که هستند بمانند.
اما شاید در بینش زن جایگاه فرد به این شکل نباشد، آنطور که مدل سنتی فرد انرا توضییح میدهد. فرد در مقابل جهان قرار نمی گیرد. و همچنین شاید شیی همان واقعیت ثابت نباشد، آنطورکه خانم Luisa Muraro میگوید. بلکه این واقعیت نوعی به شیی داده شده باشد. چرا که ما بطور ناگهانی وارد این جهان نشده ایم که خود را به نحوی با محیط پیرامونمان به تفاهم برسانیم، بلکه ما توسط یک زن زاده شده ایم . چون ما از ابتدا به خودی خود و تنها در مقابل این جهان قرار نگرفته ایم، بلکه همیشه یک تعامل بین ما و این جهان وجود داشته. و از همه مهمتر، چون ما هیچگاه جدای از این جهان، و این جهان جدای از ما نبوده است.
بنا بر نظر Muraro، تاکید بر تفاوت جنسی زن لازمه این طرز تفکر است. اینکه " من یک زن هستم " ، گرچه فرد بودن زن را برجسته میکند و در آن به " خود " تاکید شده است. اما در آن، زن فقط به عنوان بخشی از انسانها و در این جهان مورد نظر است. این عبارت به این مفهوم است که فرد و شیی بودن زن را به اندازه مساوی ارزش گذاری کنیم. زن به عنوان فرد دارای چنین دیدگاهی است: "من این جهان را به این شکل تجربه کرده ام ". نه اینکه " من میخواهم جهان به این شکل باشد". یعنی رفتار زن در قالب "فرد" در مقابل واقعیات در قالب "شیی" به این شکل قابل بیان است، زن خودش را در این جهان به این صورت باز یافته است. چیزی که در این جهان قبلا وجود داشته .و چون او خودش را میتواند تغییر دهد ، و خود را بخشی از این جهان میداند، با تغییر خود این جهان را هم به تغییر میکشاند.
یکبار دیگر مثال خانم Stowe-Harriet Beecher را مرور می کنیم و از خود می پرسیم که او چگونه سیاسی عمل میکرده. او هیچ حزبی تاسیس نکرد.
و هیچ اساسنامه سیاسی ننوشت، بلکه یک داستان، یک رمان نوشت. خانم Luisa Muraro نکته ای را در مورد خانم Tersa von Avila مطرح میکند، هرگاه او بر روی نظریه هایش کار میکرد، بیشتر خود رادر چارچوب صرفا آکادمیک و در ارتباط با دانشمندان دیگر قرار میداده، اما انجایی که او میخواسته این نظریات و دکترینش را تشریح و بازگو کند. از بازگویی حقایق نهفته در روایات ، داستانها و ادعیه مذهبی بهره میجسته. دقیقا همان عملکرد را خانم Luisa Muraro در خودش میبیند. او میگوید:" بعضی وقتها حس میکنم باید رشته کلامی که به دست گرفته ام را پاره کنم و یک واقعه ای را از زندگی شخصی خود تعریف کنم. واقعه ای که برایم بعضا بسیار برجسته عمل کرده اما در بیشتر موارد بصورت یک واقعه ظاهرا بی ارزش بوده که در موارد دیگری قابل بیان نبوده است."
ابزار"تعریف" برای Muraro مشخص کننده فردیت زن است- زنان بحثهای سیاسی تب دار را نادیده میگیرند و به سراغ تعریف روایتها میروند. چیزهایی که خودشان تجربه کرده اند، از روابطشان، از دور و برشان. آنها از آرزوهایشان و چشم اندازهایشان تعریف میکنند. از طرز تفکرشان در این مورد که " چقدرخوب میشود اگربه این شکل باشد".
در عین حال باید توجه داشت که "فرد " شمردن زن به هیچ وجه بالا بردن "من" در مقابل این جهان نیست، بلکه کاملا برعکس، نوعی حل شدن و ناچیز شمردن "من" در این جهان است. زنان از خودشان تعریف نمی کنند، بلکه از آنچه دیده اند و تجربه کرده اند، از روابطشان، از دیدگاههایشان، از آنچه که آنها در جایی شنیده اند.
حل شدن "من" در ارتباط با "فرد" بودن زن خودش را در کارهای Teresa که دارای بینش مذهبی است به شکل جالبی نشان داده است. او با تاکید مطرح میکند که او با اختیار خودش چیزی ننوشته بلکه در یک حالت روحانی قرار میگرفته و الهامات روحی خود را یادداشت میکرده. همچنین Stowe- Harriet Beecher هم دارای حالتی مشابه است: او تعیین نمیکند که : من جهانی رامیخواهم که در آن هیچ برده ای نباشد، بلکه او تشریح میکند که چگونه انسانها در یک جامعه برده داری زندگی میکنند و چگونه روابط انسانها در این جامعه اسیب می بیند. جهان ایده آلی که یک" زن" آرزویش را دارد ، جهانی ساخته ذهن نیست، بلکه چیزی است که او می بیند. تا شکلی از مذهب را مورد استفاده قرار دهد، فقط به این دلیل که او دارای این استعداد است که ، بدون توجه به "من" پیرامونش را مورد توجه قرار دهد. در واقع چنین کاری کاملا از روی ناخوداگاهی انجام میشود، بنا بر این زنان باهوش از این نیرو به خوبی بهره برده و برای تشریح افکار و رفتارشان استفاده کرده اند.
"فرد" بودن زن به منزله اثبات "من" در مقابل "جهان" نیست، بلکه گسترش نوع بینش زنانه درجهان است. تاکیدی بر این نکته که او هم متعلق به این جهان است و در این جهان دارای جایگاهی میباشد. چون هیچ موجودی را نمیتوان خارج از زیرمجموعه "فرد" یا " شیی" متصور شد. سکوت در مقابل برده داری و یا اعتراض به آن دیگر جزو رفتار محض اخلاقی محسوب نمیشوند، بلکه این رفتار بستگی به میزان برخورد شخص بامسیله برده داری دارد، بنا بر این نگرش، کسی نمیتواند در مقابل دیگران جنگ راه بیاندازد.
حال سیاست چگونه میبایست باشد که وابسته به فرد نباشد؟ یکی از خواص بارز در "فرد"، بنا بر فلسفه سنتی، عبارت است از خود محوری. این بدان مفهوم است که "فرد" خودش قانون صادر میکند. تیوریهای سیاسی اغلب با این مسیله درگیرند که، چطور ممکن است انسانها برای خودشان قانون صادر کنند در صورتی که خودشان معتقدند، که به عنوان فرد خودمحور دارای این اختیار هم هستند قوانینی را برای جامعه بشری کشف و صادر کنند.
تمام تیوریهای سیاسی مدرن، حق قانون گذاری را نشات گرفته از خودمحوری فرد میدانند. اما مسیله اصلی آنها اینجاست که چگونه میتوان رابطه بین شخص و جامعه راتعریف کرد. به عبارت دیگر، این تیوریها در پی آن هستند که چطور ممکن است شخص خودش را در مقابل قوانین دولتی، چیزی که خودش در ایجاد ان قوانین نقشی نداشته، ملزم به اطاعت کند، در صورتیکه خود او هم یک فرد خود محور است. در اینجا تیوریهای قرارداد به این نکته اشاره میکنند که، فرد خود محور این حق طبیعی خود را توسط یک قرارداد به دولت انتقال میدهد. اما اینکه چرا فرد این حق را انتقال میدهد، نکته با اهمیتی است Hobbes معتقد است از ترس جنگ همه در مقابل همه . Rousseau معتقد است به خاطر عقلانی بودن این بینش. امروز پارلمانها نقش عمده ای دربه عهده داشتن حق قانونگذاری افراد دارند. اما این به خودی خود نشان دهنده دموکراتیک بودن یک دولت نیست. قانونگذاری پارلمانها اعتبار خود را از حق خود محوری طبیعی فرد میگیرند. فردی که چون مستقل است، دارای این حق هم میباشد.
اگر فرد همیشه یک بخشی از این جهان است، آیا میشود اصلا قوانینی صادر کرد که بر اساس آنها جامعه جریان طبیعی داشته باشد؟ به عبارت دیگر، چه اتفاقی می افتد اگر فرد، کسی که اینجا رفتارش مورد بحث است، یک زن باشد؟
این سوال را ما باید در جایی که محل برخوردخواسته های فرد با خواسته های جامعه است، بررسی کنیم. به عبارت دقیقتر ، در رفتار سیاسی تک تک افراد. این سوال یک سوال کلاسیک در علوم سیاسی است. زیرا همیشه به تضاد بین افراد و حق استقلالشان، بین دولت و قانون ختم میشود. چطور باید و یا میتواند یک فرد رفتارسیاسی داشته باشد، هرگاه تضادی بین خواسته هایش، علاقه هایش ، دیدگاههایش، و هر آنچه او" صحیح" میداند از یک طرف، با آنچه که صاحبان قدرت و قوانین مقرر میکنند، بوجود بیاید؟ کجا این اطاعت از قوانین در مقابل دولت به پایان میرسد؟هیچ حقی و یا تکلیفی برای مقاومت وجود دارد؟
من نمیخواهم اینجا جوابهای مختلف را بررسی کنم، که تیوری سیاسی مردان انها را یافته است. بلکه بدان میپردازم که، به چه شکل ممکن است این مسیله برای یک زن به عنوان "فرد" جلوه کند. Annarosa Buttarelli این سوال را در یک فیگور اساطیری بررسی کرده، کسی که این تضاد را بین فرد و قانون، به بهترین شکل نشان میدهد. Antigone اثر Sophokles. این اثر را یکبار مرورمیکنیم :در شهر Theben ، kreon حکومت میکند. آنتیگون Antigone زنی است که خواهرزاده اوست. روزی این شهر توسط دشمنان مورد حمله قرار میگیرد. برادر آنتیگون جزو دشمنان است که در میدان جنگ کشته میشود. kreon دستور میدهد هرکس یاغیان را دفن کند به مجازات مرگ محکوم است. اما آنتیگون برادرش را شب هنگام دفن میکند.
از نقطه نظر تحلیل موجود، این عمل آنتیگون به مفهوم بارزترین شکل مقاومت در مقابل خودکامگی حکومت است. اما Buttarelli نشان میدهد، که اینجا بحث بر سر مقاومت به این مفهوم نیست، و یا داشتن یک موقعیت سیاسی که از انتقاد به حکومت خودکامه ابایی ندارد، بلکه در واقع بحث بر سر مطیع بودن است، بر سر اطاعت در مقابل قانون، چیزی که همیشه وجود دارد. آنتیگون در مقابل kreon از خودش با این جملات دفاع میکند: "من نمیدانستم قوانینی که تو صادر کرده ای آنقدر قوی هستند که به تو این حق را داده اند که قوانین نانوشته اما جاودانی خداوندی را زیر پا بگذاری. این قوانین امروز یا دیروز وضع نشده اند و کسی نمی داند که به چه طریق این قوانین اینقدر ارزشمند شده اند." این بدین مفهوم است: نه فقط یک شیر زن خوش را در مقابل حکومت خودکامه قرارنمیدهد، بلکه رفتار سیاسی او بر این اساس است که او از یک قانون ماندگار بالاتر اطاعت میکند.
آنتیه شروپ ترجمه حسین اسدپور منبع سایت ایران امروز
مجله اجتماعی عرصه www nasour net 2 1