بخشی از متن کتاب :
سیاوش و مینا هر دو به سمت صدا سربرگرداندند. او تنها موجودی بود که لباس به تن داشت. چهره اش مثل بقیه پرمو بود.
سیاه و سفید، با دو شاخِ کوتاه قهوه ایِ پیچ خورده. برخلاف بقیه قد کوتاهی داشت. حتی کوتاه تر از سیاوش بود. اگر می شد او را هم مثل بقیه دیو نامید، دیوِ قد کوتاه و ضعیفی بود.
اندامش مثل بقیه گوریل وار و عضلانی نبود. به انسان های عادی ای می ماند که توی عمرشان هیچ گاه ورزش نکرده اند.
چهره اش با دیگران تفاوت داشت و بُزی را بیاد می آورد. چشم هایش سرخ و گیرا بودند. وقتی با طرف مقابل صحبت می کرد تأثیر چشم ها تا عمق وجود نفوذ می کرد.
اِنگار که پشت این اندام ضعیف قدرتی عظیم نهفته بود. لباس یکدستی به تن داشت. لباسش دو تکه نبود. یک پیراهن و یک شلوار. یک دست بود.
بالا پیراهن چسبانی بود که به دامنی بلند و تنگ ختم می شد. دامنش مثل دامن زن ها نبود، بیشتر دامن هایی را بیاد می آورد مثل شوالیه های قرون وسطی ..
برای شما داستان زیبای دیگری به نام باغ پدربزرگ آماده کرده ایم پیشنهاد میشه این کتاب رو دانلود کنید.