در بخشی از کتاب رمان"شرح زندگی من" میخوانیم:
این بلایی بود که گرسنگی و بیکاری بر سر اعتقادات ما آورده بود. این شکافهایی بود فیمابین ما و کسانی که عدهاشان بسیار کمتر و البته پرسروصداتر از ما بود.
مثلاً تلویزیون را که روشن کنی، زنان و مردان خوشپوش را نشان میدهد. در بیلبوردها و تراکتها و پوسترهای تبلیغاتی همینطور.
حتی رنگهایی که در سیستمهای رنگی بشریت تعریف شدهاند. مثلاً آیا شما دیدهاید که رنگ یک کت را به رنگ لباسهایی که ما میپوشیم رنگ کنند؟
اصلاً نام این رنگ چیست؟ من اگر بخواهم رنگ کفشم را برای شما توصیف کنم از چه واژهای استفاده کنم؟ رنگ کفش من به رنگ «گویی زمانی قهوهای بوده!» است.
هیچ واژهای برای توصیفش نیافتم، جز همین. آری. این است زندگی ما. هیچ واژهای توصیفمان نمیکند. هیچ لنزدوربینی ثبتمان نمیکند و هیچ رنگی رنگمان را بیان نمیکند.
تمام اینها، بلایی بود که کمکم و بدون آنکه حتی خود مرزی بین آنها پیدا کنیم اتفاق میافتاد. مرز بین خوشبختی و بدبختی را میگویم.
هرچند که آن چیزی که من خوشبختی خود میدانم برای بسیاری چیزی جز زندگی نکبتبار و بدبختی نیست. تنها چیزی که یادم میآید این است که تمام امید رسیدنم به خوشبختی یعنی خوابیدن در یک اتاق کوچک با چهار، پنج مفلوک مثل خودم و کار کردن از صبح تا شب ..
برای شما رمانی دیگر آماده کرده ایم به نام برادر همین الان این رمان رو دانلود کنید.