در قسمتی از این داستان می خوانیم :
شب بود . شبی غرق در سکوت . سکوتی تلخ و پرمعنا . معنایی که درخت سیب ترجمانش می کرد . درکش می کرد و با آن می گریست .
سکوتی به ژرفای تمام تنهایی اش . حتی با آن که درخت گیلاس در کنارش بود . چرا که او بود و انبوهی از هراس ها . هراس های بی پایان .
هراسی که هر روز با دیدن آن سوی جنگل ویران شده بیتر در او برانگیخته می شد . او می دانست که دیر یا زود موج سیاه خودخواهی های انسان ها همهچیز را خواهد بلعید . جنگل ها را . گل ها را . خرگوش ها را . حتی لانه کوچک گنجشک ها .
این به راستی دردناک بود . هر روز دردناک تر از روز قبل . این که درخت سیب ناچار بود تمامی تلخی ها را بر کام خویش ریزد .
چرا که نمی خواست هیچ یک از جانداران و گیاهان آنچه را که به دست انسان ها در آن سوی دشت بکر ساخته شده بود ببینند .
کارخانه ها را . دودها را …
کتابی دیگر برای شما آماده کرده ایم به نام آواز پرستوها همین الان این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.