در بخشی از فصل ۴۲ می خوانیم :
– سلام دخترم . مشکلی پیش اومده ؟
– نه فقط مهمون داریم و من نمی تونم راحت صحبت کنم .
– خب موکولش کن به فردا .
– راستش ، فردا هم نمیشه . اون ها فعلا می مونن .
– مگه مشکلی داره ؟
– خب ، آره .
– بسیار خب . فقط یه سوال ازت دارم .
– بفرمائید .
– تو گفتی یکی هست که مانعت میشه باهام در تماس باشی .
– درسته .
– اونم بین این مهمون هاست ؟
که دیدم صحبت پریا و سعید قطع شد و یه لحظه همه جا رفت توی سکوت . منم مکث کردم و هیچی نگفتم . دوباره با ادامه حرف زدن اون ها حرفم رو به دکتر زدم : بله اونم هست .
– خب پس مشکل اینه .
– راستش ، من توی شرایط بد و آزاردهنده ای قرار گرفتم . یه جورایی از اون می ترسم چون رازهایی رو ازم پیش خودش داره .که اگه رو کنه زندگی خودم و خونواده ام به هم می ریزه .
یه دفعه سعید از پذیرایی اومد بیرون و منو دید که دارم با تلفن صحبت می کنم . بدون این که به روی خودش بیاره آروم از کنارم رد شد و رفت توی آشپزخونه . یه لیوان آب برداشت و قرص های بابام رو کنارش توی ظرف گذاشت .
حتما همین امروز این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.