در برشی از این رمان می خوانیم :
– می خواستم ببینم شهر تو این سال هایی که من نبودم چه فرقی کرده . به نظرت عجیب نیست که من و تو توی یه محله زندگی می کردیم ولی همدیگه رو ندیده بودیم ؟؟
– نه عجیب نیست چون تو چند ساله این جا نبودی ولی من فقط ۲ ماهه که توی شهر نبودم .
– کلا یادم رفته بود ، این چند سال برام خیلی زود گذشته . کلا تو این چند سال زندگی نکردم .
– یه جورایی خودت به خودت ضربه زدی نه ؟؟ شاید هم درمانگر در حقت بدی کرده . نباید می بردت قلعه .
– نمی دونم . الآن که توی شهرم حس می کنم زندگیم تلف شده .
تا الآن باید درسم رو تموم کرده بودم و سر کار می رفتم . ولی خب چیزیه که شده . نمیشه به قبل برگشت که . ولی باز هم آدم نباید ناشکری کنه . ممکن بود تا آخر عمر تو همون حالت بمونم . ولی یهو همه چی عوض شد .
ممکن بود هیچ وقت تو نیای برام کتاب بخونی و وسط کتاب شروع کنی و هر چی خودت دلت می خواد بگی . تو اون همه مدت تو اولین آدمی بودی که دروغ نگفتی و نقش بازی نکردی .
– نه من اصلا آدم صادقی نیستم . کلی به درمانگر دروغ گفتم .
– آدم ها تو شرایط مختلف مجبور میشن دروغ بگن . تقصیر خودشون نیست . نظر تو چیه ؟؟
– نمی دونم . باید روش فکر کنم .
حسابی خسته شده بودم . آیهان منو تو کل شهر پیاده پیاده چرخوند . ای کاش باهاش نمی رفتم . درک نمی کنم چرا با ماشین نرفت ..
برای شما کتابی جذاب آماده کرده ایم به نام زندگی های کالبدی من همین امروز این کتاب رو مطالعه کنید.