در جایی از این رمان می خوانیم :
من یک بار در مرو عاشق دختر یکی از همسایه ها شدم . ماجرا به این شکل رقم خورد که مرد لحاف دوزی که همسایه ما بود به من مراجعه کرد و گفت که ” فرزندش ۲ روز است که دارای تب شدید است و بیماریش ما را نگران کرده است .
من به منزل لحاف دوز مراجعه کردم . محل زندگی او یک خانه ی قدیمی در کوچه ما بود . او دارای ۸ فرزند بود که ۷ بچه او دختر بودند و فرزند آخرش تنها پسر او بود . نام پسرش ” اهورا ” بود .
من بالینش رفتم و او را معاینه کردم و متوجه شدم که بدنش به علت مشکلات گوارشی عفونت کرده است . برای او جوشانده تجویز کردم و با مادر خانواده که ” آبا ” نام داشت ؛ صحبت کردم و غذاهایی که مناسب بیمار بود برایش توضیح دادم که به اهورا بدهد .
سپس گفتم که رختخواب او و سایر افراد خانواده را در آفتاب قرار دهید تا آفتاب بخورد . آن روز من متوجه رفت و آمدهای ؛ دختر بزرگ لحاف دوز در منزل شده بودم ولی خیلی دقت نکرده بودم ..
برای کودکان بسیار مناسب است پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو مطالعه کنید.