در بخشی از کتاب
اسارت عشق
میخوانیم:
قناری آبی نیز به حرفهای آنان گوش میکرد و با سفر به نقاط گوناگون به تجربیات خود میافزود و به خودش و شیوه زندگیش افتخار میکرد. اما با این وجود قناری آبی نیز حس میکرد در زندگیش چیزی کم دارد. گرچه نمیدانست آن چیست.
هر بار که این احساسش را با دوستانش در میان میگذاشت و از آنان کمک میخواست تا او را راهنمایی کنند با جوابهای تکراری مواجه میشد. جوابهایی از قبیل: خوشی زده زیر دلت!... مستی بابا!... دیگه از زندگیت چی میخوای... من آرزو داشتم یک روز، فقط یک روز، مثل تو زندگی کنم... ناشکری نکن... از این فکرا بیا بیرون و ...
قناری آبی با این حرفها قانع نمیشد. از احساسش اطمینان داشت و میدانست که مشکلی دارد. ولی از آن جا که کسی نبود که شرایطش مشابه او باشد در نتیجه نمیتوانست برای حل مشکل از کسی کمک بگیرد.
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام
کتاب داماد مظلوم
پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.