در بخشی از کتاب رمان
تب سرد
میخوانیم:
خلاصه بعد از نیم ساعت گپ و گفت که واقعا داشت حوصلم سر میرفت. بالاخره بلند شدیم. از مطب که بیرون اومدیم من تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم.
شما برین من پیاده میام، میخوام یکم قدم بزنم.
- هوا داره تاریک میشه.
می دونم اما اگه اجازه بدین خودم میام.
وقتی دید من زیاد اصرار میکنم و چاره دیگهای نداره مجبور شد قبول کنه.
- باشه اما مراقب خودت باش. خداحافظ.
خداحافظ.
هنوز ماشین حرکت نکرده بود که من راه افتادم، هوا واقعا سرد شده بود و من هم لباس گرم نداشتم به خاطر همین ابتدای کار
از تصمیمم پشیمون شدم. آخه چه کاریه ماشین بود دیگه چرا میخوای مثلا ادای... . ولش کن.
همین سرمای هوا باعث شد تا دوباره اعصابم به هم بریزه، از موقعی که اومدم اینجا با کوچکترین اتفاقی عصبی میشم.
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام
کتاب اسارت عشق
پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.