در بخشی از کتاب رمان
افسانه جوانی
(A Romance Of Youth) میخوانیم:
پیر مرد مجازی "زمان" با بالهای بزرگ و ریش سفیدش بارها و بارها ساعت شنی خودش را که روزها، هفتهها و ماهها را نشان میدهد پر و خالی کرده بود. مرد پست چی با کمی برف بر روی پالتو آبی رنگش سه یا چهار دفعه در روز به مشتریان خود سر میزند و در ازا مبلغ کمی یک تقویم به آنها عرضه میکند که اطلاعات لازم در آن گنجانده شده است. این اطلاعات شامل روزهای مذهبی تفاوت بین تقویم گریگوری و تقویم هجری قمری عربی میشود. همه اینها به معنای گذشت زمان است. گذشت زمانی که از "امده" ویولت پسر بچه یک مرد جوان ساخته بود.
یک مرد جوان... که بایستی گفت یک موجودی که یک گنج در اختیار دارد و خودش از ارزش آن خبر ندارد. اگر یک سیاه پوست آفریقائی دسته چک آقای روتسچایلد میلیاردر را پیدا کند از کجا میتواند بفهمد که ارزش آن چقدر است؟ یک مرد جوان هم از زیبایی و فریبندگی خود غافل است. او از این که موهای روی چانهاش هنوز بهطور کامل نروئیده است ناراحت و سرخورده است. مرد جوان که هر روز صبح که از خواب بیدار میشود از خودش میپرسد که چه اتفاق خوبی برای او در این روز رخ خواهد داد. به جای زندگی کردن همیشه در رویا بهسر میبرد چون بدبخت و فقیر است.
در این وقت بود که "امده" برای خودش اولین دوستش را پیدا کرد. این شخص که نامش موریس روژه بود از همکلاسان سابق "امده" در مدرسه شبانه روزی باتیفول بود که دیگر به آنجا نمیرفت و در عوض به ادامه تحصیلش در دبیرستان هانری چهارم ادامه میداد. آندو خیلی زود با هم صمیمی شدند. این یکی از آن دوستیهای هیجده سالگی بود که احتمالا شیرینترین دوستیهای ممکنه است. "امده" در ابتدا سر و موهای زیبا و تابدار موریس نظرش را جلب کرد. او یک حال و هوای بیتکلفی و برتریت داشت. یک کُت زیبا و خوش دوخت را با بیاعتنائی یک آقای متشخص دربرداشت. دو دفعه در روز وقتی کالج را ترک میکردند در باغ لوگزامبوگ با هم قدم میزدند. آنها خیلی زود با یکدیگر یک رنگ شده و رویاها و آرزوهای خود را به یکدیگر میگفتند. موریس در همین سن به دختران کارگر که از پهلوی آنها عبور میکردند با گستاخی خیره میشد و بدون خجالت درباره آنها با "امده" صحبت میکرد.
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام
کتاب مأمور راه آهن
پیشنهاد
می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.