در بخشی از کتاب
پسران آدم
میخوانیم:
بهتر بود که بر سر پنجره نمیرفت و به بیرون نگاه نمیکرد. چون با نگاه کردناش، بر میزان ترساش افزوده شد. پشیمان شد. خودش را عقب کشید. پنجره را بست و پردهاش را هم کامل کشید. اندکی آن طرفتر دکمهای را فشار داد و تمامی لامپهای پیرامون حیاط را روشن کرد و بیاختیار و در حالی که به پنجرهی اتاق پشت کرده بود بر روی تختاش نشست. مدام از خود میپرسید که آیا من حالم خوب است؟ آیا گوشهایم درست میشنوند؟ نکند که تاثیر آن قرصهای تازه است. شاید هم نه. پس آن صدا، صدای چه چیزی بود؟
هر کاری هم که انجام میداد، هر فکری هم که میکرد، میزان ترساش به هیچ وجه کاهش نمییافت. علت این بود که پس از اینکه پردههای اتاق را کشید بر روی تختاش نشست و به در اتاق خیره شد. و ثانیهها همینطور سپری میشدند. با چشمانی درشت. و مقداری از پوست نزدیک به ناخن آخرین بند انگشت سبابهی دست چپاش، به دنداناش بود.
زمان همینطور میگذشت و او همچنان بر روی تخت نشسته بود. تا اینکه میزان ترساش تا حدود نسبتا مقبولی تقلیل یافت. پس از این کاهش قابل توجه، دیگر قوهی تفکراش میتوانست به تحلیل بپردازد. پس شروع کرد به فکر کردن در مورد پیرامون خود و شروع کرد به دلداری دادن به خود. اینطور که مگر خودت نمیدانی که بعید است که کسی بتواند به داخل این حیاط وارد شود. و مگر نمیدانی که امنیتی که این خانه دارد، کمتر خانهای در جهان دارد....
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام
کتاب خاطرات یک دختر جوان
پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.