در بخشی از رمان
مهر خاوری
میخوانیم:
چشمان مشکی درخشان و بادامی و بینی گوشتی و بزرگ که کشیده بود و به چهرهاش میآمد و لبی کوچک و رنگ پوستی زرد و دلربا و ابروهایی مشکی و چهرهای پاک و پاکیزه و بانمک. پیش خویش میگفت که:
- او از چی من خوشش نیومده؟
و این تازه نخستین پرسشهایی از این گونه ناباوریها و شگفتیاش بود. ولی او میبایست مهر آن دخترکی را که نامش را هم نمیدانست، به خود بکشد و میدانست که این آغاز راه هست.
یک دم مگر یک واژه از سخنهای دخترک از سرش دور میشد؟ نه، هرگز. چهرهی دختر از یادش و بانگش از گوش او بیرون نمیرفت. بیرون رفت و روی چمنزار دراز کشید. به گل زرد نگریست و یک دم دخترک زیبا را در آن دید و لبخند زد. رو به آسمان کرد و او را دید. دیگر نمیتوانست تاب آورد. ناخودآگاه برخاست و به شهر رفت. به دم خانهی دخترک کشیده شد. ناگهان بانگ پدرش را شنید.
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام کتاب جادوگر پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.