در قسمتی از کتاب رمان
تنگنای مهر
میشنویم:
- تو چت شده؟ هیچ زمون سر من داد نمیکشیدی. حقیقت چیه؟ بهم بگو...
سهیل دم بلندی کشید و از زیبا دور شد و فرمان را چرخاند و اتومبیل دور زد و از پارکینگ بیرون آمد. در بزرگراه بودند که پافشاری زیبا آغاز شد و او خاموش بود.
- بهم بگو سهیل! چی شده؟ من تابشو دارم. نکنه زیبا لایقت، نالایقت شده.
- ساکت شو.
و باز هم زیبا ترسید و با همان ترس گفت:
- از حالا این جوری شدی، وای به پسش، پسش سرکوفتم بهم میزنی.
که سهیل پایش را روی پایی شتاب فشار داد. زیبا به جلو نگریست و این بار ترسید از شتاب بسیاری که سهیل گرفته بود. به سهیل نگریست که هم چنان به راه مینگریست و پایش را روی پایی فشار میآورد. سهیل نگاهی به زیبا انداخت که ترسیده است. ابروهای در هم کشیدهاش را از هم باز کرد و نگاهی جلویش را دید سپس دوباره به زیبا نگریست. آرام شد و گفت:
- باید منو آتیشی کنی؟ تو که میدونی من دوست دارم، میپرستمت پس چرا آزارم میدی؟
- خیله خب، دیگه اذیتت نمیکنم. دیگهام نمیترسم. فقط جلوتو نگا کن اِنقدم گاز نده.
- باشه... باشه.
لبخندی زد که به زودی بر چهرهاش خشکید. دَم عمیقی کشید.
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام کتاب مهر خاوری پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.